آخرين قنوت عاشق
صداى اذان از بلندگوى نمازخانه بلند بود. وضو گرفتم و رفتم براى نماز جماعت رزمندگان در صفهاى فشرده نشسته بودند. نماز هنوز شروع نشده بود. برادر سليمى، تيربارچى گروه، رو به من كرد و گفت: موقع قنوت نماز يك عكس يادگارى از من بگير. حس مى كنم كه آخرين نمازم باشد. تنها سليمى نبود كه در جبهه به اين حس ششم دست مى يافت، همه بچه ها قبل از شهادت اين حس را پيدا مى كردند. با اصرار سليمى، يك عكس در حال قنوت ...
صداى اذان از بلندگوى نمازخانه بلند بود. وضو گرفتم و رفتم براى نماز جماعت رزمندگان در صفهاى فشرده نشسته بودند. نماز هنوز شروع نشده بود. برادر سليمى، تيربارچى گروه، رو به من كرد و گفت: موقع قنوت نماز يك عكس يادگارى از من بگير. حس مى كنم كه آخرين نمازم باشد.
تنها سليمى نبود كه در جبهه به اين حس ششم دست مى يافت، همه بچه ها قبل از شهادت اين حس را پيدا مى كردند.
با اصرار سليمى، يك عكس در حال قنوت از او گرفتم تا اينكه دشمن پاتك زد. من هم تيربارچى بودم سليمى مثل شير مى جنگيد و با تيربار امان دشمن را بريده بود. مدام من و بقيه را تشويق مى كرد.
با صداى ناله سليمى، برگشتم طرفش. تيربار هنوز روى دستش بود. گلوله خورده بود در چشم چپش و از كنار گوشش در آمده بود. دستپاچه شده بودم . هر كارى كردم ، خونش بند نيامد. تا برسانيمش به عقب ، به شهادت رسيد.
«بهترين پناهگاه حكايات و داستان هاى نماز»