شعر نماز خوف

شعر نماز خوف

نماز خوف ميان مشرق و مغرب نداي محتضري ست كه گاه مي گويد   من از ستاره ي دنباله دار مي ترسم كه از كرانه ي مشرق ظهور خواهد كرد به رنگ دود در آيينه ها نمودار است و در رواق مساجد شكاف افتاده ست و در كيسه ي گل هاي ساده ي مريم كجال شوق و نيايش نمي دهد ما را طلوع صبحدمان خروج دجال است كه آب را گل و لاله راه مي بندد و روشني را در جعبه ...

نماز خوف

ميان مشرق و مغرب

نداي محتضري ست

كه گاه مي گويد

 

من از ستاره ي

دنباله دار مي ترسم

كه از كرانه ي مشرق

ظهور خواهد كرد

به رنگ دود در آيينه

ها نمودار است

و در رواق مساجد

شكاف افتاده ست

و در كيسه ي گل هاي

ساده ي مريم

كجال شوق و نيايش

نمي دهد ما را

طلوع صبحدمان

خروج دجال است

كه آب را گل و لاله

راه مي بندد

و روشني را

در جعبه هاي ماهوتي

به روي شاخه ي

گردوي پير شانه سري

نماز مي خواند

 

نماز خوف

مگر چيست ؟

غبار و دود

مسلسل بر آسمان سحر

كسوف لبريزي ست

تو نيز همره

دجال مي روي هشدار

به رودخانه بينديش

كه آسمان را در خويش

مي برد سيال

تو پاك جاني

اما

هواي شهر پليد است

 

اگر يكي ز

شهيدان لاله

كشته ي تير

ز خاك برخيزد

به ابر خواهد گفت

به باد خواهد

گفت

كه اين فضا چه پليد است و

آسمان كوتاه

و زهر تدريجي

 

عروق گل ها را

از خون سالم سيال

چگونه خالي

كرده ست

من و تو لحظه

به لحظه

كنار پنجره مان

بدين سياهي ملموس

خوي گر شده ايم

كسي چه مي داند بيرون

چه مي رود در باد

تمام روزنه ها

بسته ست

من و تو هيچ

ندانستيم

درين غبار

كه شب در كجاست

روز كجا

و رنگ اصلي

خورشيد و

آب و گل ها چيست

درخت ها را

پيوند مي زنند

چنانك

به روي شاخه ي

بادام سيب مي بيني

به روي بوته ي

بابونه

لاله هاي كبود

چه مهرباني هايي

اگر به آب ببخشي

حباب خواهد شد

من و تو هيچندانستيم

كه آن درخت

تنومند روشنايي را

كجا به خاك سپردند

يا كجا بردند ؟

بلور شسته ي هر واژه

آنچنان آلود

كه از رسالت گل

خار و خس رواج گرف

ميان مشرق و مغرب

نداي محتضري ست

كه گاه مي گويد

من از ستاره ي

دنباله دار مي ترسم

عذاب خشم الاهي

ست

نماز خوف بخوانيم

نماز خوف