نیایش از جنس آسمان

نیایش از جنس آسمان

نیایش از جنس آسمان " ای فرزند آدم! هیاهوی بازی¬گونه¬ی تو درسراب دنیا بهر چیست؟ درمیان بازیچه¬های این دیار بی-وفا به دنبال چه می¬گردی؟ جان آسمانیت... درون تشنه و فطرت پاک تو، تنها مرامی¬طلبد... مرا می¬خواند!...تو را من برای خودم آفریدم، تو تنها از آن منی و یکتا معبود و پناهگاه توام... باور کن یکتایی¬ام را... باور کن که این باور سرآغاز بندگی و رستگاری توست..." آ ...

نیایش از جنس آسمان " ای فرزند آدم! هیاهوی بازی¬گونه¬ی تو درسراب دنیا بهر چیست؟ درمیان بازیچه¬های این دیار بی-وفا به دنبال چه می¬گردی؟ جان آسمانیت... درون تشنه و فطرت پاک تو، تنها مرامی¬طلبد... مرا می¬خواند!...تو را من برای خودم آفریدم، تو تنها از آن منی و یکتا معبود و پناهگاه توام... باور کن یکتایی¬ام را... باور کن که این باور سرآغاز بندگی و رستگاری توست..." آه... این آوای پرصلابت سخنان کیست که این گونه از سر اشتیاق مرا به خود می¬خواند...؟ کیست آن ناشناسی که دلم را با او سخت آشنا می¬یابم... دریای دلم لبریز از شوق می¬شود که آیا تنها آدمیت است که مرا شایستگی داده که مخاطب این محبت نامه باشم ... و اگر این نباشد، و حساب دل و جان و روحم جدا شود از آدم بودن و تنها افتخارم که اشرف مخلوقاتم! ... چه کنم...؟ حس واژه¬ها در مقابلم ردیف می¬شوند به چه دل خوش کنم آیا ...؟ که همه¬ی وجودم را طوفان گناه و عصیان به یغما برده... که مهر و محبت خالق برقلبم زیر اسب سرکش نفس سرکوب شده... فرو شکسته... و به آتش محبت غیر او سوخته... روسیاهم از کرده¬ی خویش که برای تو بودم و بنده¬ی افسار به دست خویشتن شدم... چشم بربستم پای بر حدود و نبایدها زدم... آه... که نادیده گرفتم دیده¬ی همیشه بیدار تو را... اما ای خداوند غافر الخطیئات!... که در گوش لحظه¬هایم عاشقانه نجوا کردی: "خلقت الاشیاءلاجلک و خلقتک الاجلی" ... اگر در کتاب عاطفه¬ات هیچ نخوانده بودم جز همین یک کلام که "اجیب الدعوه الداع اذا دعان" ... هرگاه مرا بخوانند پاسخ می¬گویم...برایم کفایت می¬کرد که جرات چنین خواسته¬ای در آسمان دلم سایه افکند... که ناله¬ی اغفرلی ذنوبی سر دهم و فریاد کنم از ابلیس و نفس که عهد به عهد شکستنم بسته¬اند از روز ازل... آخر ای بخشنده¬ی معصیت¬های پنهان !... انت الهادی و انا الضال... و هل یرحم الضال الا الهادی...؟ آری چرا ناامیدواری که از سجاد سجاده¬نشینت آموختم: اعوذ بک فلک... آه خدای من! چون کودکی که به مادر پناه می¬برد به آغوش لطف تو پناه می¬برم و سر بر شانه¬های مهربانت می¬نهم و می¬گریم که من به عقوبت نافرمانی پدرم آدم، از تو جدا شده و محبوس شدم در زندان وانفسای دنیا! که اشک نیز تاب بی¬تابی¬ام را ندارد... یا لطیف... ای تنها پناهگاه ... ای از رگ گردن به من خویش¬تر... چگونه به ورطه¬ی نومیدی کشیده شوم وقتی رحیمانه جویای حالم هستی... آری همان به که بگویم: اعوذ برب الفلق... پناه می¬برم از این دیار به تو ای خدای سپیده¬دم... ای خدای سحرگاهان ... ای معبود سحرخیزان و ای نهایت آمال عارفان... به تو پناه می¬برم که تو پناه بی¬پناهان دنیایی... یاریم کن که حضور روشن و هماره¬ات را نبرم... من فقط از تو ، تو را می¬طلبم.. تو که باشی همه چیز هست... و بی¬ تو هرچه که باشد هیچ است... آه... خدای من... هو الوهاب من... مگر نه که بخشنده¬ای...؟ مگر نه که معطی المسئلاتی...؟ مگر خودت نگفتی: انا اسرع شیء نضره اولیائی... پس چرا نمی¬شتابی به یاریم...؟ تا چهار ستون باورم خراب نشده بر سر دلم... آری پاسخت را می¬دانم!... بنده¬ی تو باید بودن، تا پاسخ از تو توان شنیدن... یا جمیل من... بر من ببخش که پریشان¬گویی می¬کنم ... ببخش اگر اشک مجالم نمی¬دهد مهربانی¬هایت را نظاره کنم... خدایا... یعنی یعنی دل از این شکسته¬تر می¬خواهی...؟ که تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری... دل شکسته آورده¬ام مولای من... خوشا به حال آنان که اشک را نه بر گونه¬های خویش که بر دامان و دست¬های تو می¬بارند... خدای بی¬پناهی¬های من ... ای مونس من به هنگام وحشت!... به یاس بگو: رهایم کند... به خستگی بگو: دست از سر دلم بردارد... و به شیطان بگو: من از آن توام... امید نبندد!... ای خدای مجیب الدعوات!... دست ما و دامانت... سر ما و آستانت...