می خواست حال خدا را بگیره!!!
پای منبع آب، تصادفی همدیگر را دیدیم. البته من سعی کردم خودم را نشانش ندهم که مبادا احیانا خجالت بکشد، ولی برایم خیلی جالب بود که او هم نماز شب میخواند. اما وقتی برگشتم به چادر، با کمال تعجب دیدم، ظاهراً وضو گرفته و رفته تخ خوابیده. فکر کردم یعنی چه؟ آدم بلند شود برای نماز شب، بعد وضو بگیرد و نماز نخوانده برود بخوابد. گذشت تا بعدها که کمی رویمان به هم ...
پای منبع آب، تصادفی همدیگر را دیدیم.
البته من سعی کردم خودم را نشانش ندهم که مبادا احیانا خجالت بکشد، ولی برایم خیلی جالب بود که او هم نماز شب میخواند.
اما وقتی برگشتم به چادر، با کمال تعجب دیدم، ظاهراً وضو گرفته و رفته تخ خوابیده.
فکر کردم یعنی چه؟ آدم بلند شود برای نماز شب، بعد وضو بگیرد و نماز نخوانده برود بخوابد.
گذشت تا بعدها که کمی رویمان به هم بازتر شد.
پرسیدم: آن شب قضیه چی بود؟
با همان لحن داش مشتی اش گفت؟
والله یک چند وقتی است حسابی حال مارو میگیره؛ هرچی دوست و رفیق داریم پر می زنه میبره، ما هم که هرچی دست به دامنش می شیم که:
اقلا حالا که مارو نمی بری اینها رو به خواب ما بیار، گوش نمی کنه که نمی کنه.
من هم گفتم، بگذار ببینم حال گیری خوبه؟
منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)