عاقبت تیمم یک اسیر
با فرياد گوش خراش سرباز عراقى و ناله هاى ضعيفِ يكى از اسرا از خواب پريدم و با حالت اضطراب و نگرانى ، اطرافم را نگاه كردم ، دستهاى نگهبان عراقى را ديدم كه از لاى ميله هاى پنجره ، دست ((محمَّد)) را پيچانده و با آجر روى آن مى زند!! «محمَّد» كه توانست خود را از دست او نجات دهد، به طرف انتهاى آسايشگاه فرار كرد امّا نگهبان دست خود را از لاى پنجره به داخل آورد و با همان تكّه آجر، به سر او ...
با فرياد گوش خراش سرباز عراقى و ناله هاى ضعيفِ يكى از اسرا از خواب پريدم و با حالت اضطراب و نگرانى ، اطرافم را نگاه كردم ، دستهاى نگهبان عراقى را ديدم كه از لاى ميله هاى پنجره ، دست ((محمَّد)) را پيچانده و با آجر روى آن مى زند!!
«محمَّد» كه توانست خود را از دست او نجات دهد، به طرف انتهاى آسايشگاه فرار كرد امّا نگهبان دست خود را از لاى پنجره به داخل آورد و با همان تكّه آجر، به سر او كوبيد. با اصابت تكّه آجر، وى نقش بر زمين شد و از حال رفت ! چند نفر از دوستان ديگر، مثل خودم خواب زده شده بودند و با چشمهاى خواب آلوده و چهره هاى درهم كشيده و نگران ، علّت اين سر و صدا را جستجو مى كردند.
بعد از اينكه نگهبان عراقى ، غُرغُركنان از پشت پنجره دور شد، اطراف ((محمَّد)) را گرفتيم او تازه حالش بجا آمده بود، لذا از او خواستيم تا برايمان تعريف كند كه چه اتّفاقى رخ داده است .
ايشان فرمود: احتياج به غسل پيدا كردم لذا خاكهاى تيمّم را پيدا كردم تا براى نماز صبح تيمّم كنم ، امّا وقتى آن را جلوى پنجره گذاشتم تا دوستان ديگر هم استفاده كنند، چشمان خشن نگهبان را ديدم كه دستهاى خود را به جلو مى آورد تا مرا بگيرد و همچنين گوشهاى خود را در دستان او ديدم ، فقط اين را فهميدم كه سرم را با خشم و نفرت به پنجره مى كوبد و ناسزا مى گويد. پس با آجر چند ضربه روى دستانم زد كه ناگزير شدم از دستش فرار كنم و إ لاّ تصميم داشت تا طلوع خورشيد به كار خود ادامه دهد.
يكى از برادران كه نگران حال وى بود، پرسيد: بهتر هستى يا نه ؟ ((محمَّد)) هم با تبسّمى مليح گفت : مرا چيزى نيست ، به عمد اين كار را كردم تا دست از سرم بردارد.
داستانهاى نماز(محمود على محمدلو)