یک سطل آب یخ!

یک سطل آب یخ!

یکی از رزمنده های عملیات والفجر می گوید: از عملیات که برمی گشتم پشت خاکریز یک نفر داشت ناله می کرد. کنجکاو شدم. جلوتر که رفتم، دیدم یکی از بچه ها کنار خاکریز افتاده و تن و بدنش پر از خون است. خودم را با عجله به او رساندم و پرسیدم: - کمک نمیخوای؟ چیزی لازم نداری؟ - گفت: قمقمه ات آب داره؟ باعجله قمقمه را از کمربندم برداشتم و درش را باز کردم و بردم جلوی لبش. - گفت: نه اخوی آب برای زخمی ...

یکی از رزمنده های عملیات والفجر می گوید:

از عملیات که برمی گشتم پشت خاکریز یک نفر داشت ناله می کرد. کنجکاو شدم. جلوتر که رفتم، دیدم یکی از بچه ها کنار خاکریز افتاده و تن و بدنش پر از خون است. خودم را با عجله به او رساندم و پرسیدم:

- کمک نمیخوای؟ چیزی لازم نداری؟

- گفت: قمقمه ات آب داره؟

باعجله قمقمه را از کمربندم برداشتم و درش را باز کردم و بردم جلوی لبش.

- گفت: نه اخوی آب برای زخمی خوب نیست؛ میخوام باهاش وضو بگیرم، چند روز آب نداشتم و همه ی نماز ها رو با تیمم خوندم.

این را که شنیدم مثل این بود که یک سطل آب یخ روی سرم ریخته باشند؛ در یک لحظه هم تعجب کردم هم شرمنده شدم. این رزمنده چند روز آب نخورده بود و معلوم بود که حسابی تشنه است اما با آن حال نحیف و بدن خونی و مجروحش مراقب بود که نسبت به نماز سستی نکند. توی دلم گفتم دمت گرم، آستین هایش را بالا زدم تا وضو بگیرد.