شعر طنز؛  در نمازم چک فردای خودم یاد آمد

شعر طنز؛ در نمازم چک فردای خودم یاد آمد

 در نمازم چک فردای خودم یاد آمد  جانم از جسم برون گشت و به فریاد آمد   ای خدا گر نشود پاس چکم می بینم صبح من شب نشده شرخر شیّاد آمد   پول دستی ز که گیرم که چکم پاس کنم در نظر عمه و هم دایی و اجداد آمد   چه شود صبح ببینم که ز جایی وامی یا که خیرات ز خیریه‌ی بنیاد آمـد؟   ناگهان خورد به گوشم ز قفا آوایی فکر کردم کسی از غیب به ...

 در نمازم چک فردای خودم یاد آمد 
جانم از جسم برون گشت و به فریاد آمد
 
ای خدا گر نشود پاس چکم می بینم
صبح من شب نشده شرخر شیّاد آمد
 
پول دستی ز که گیرم که چکم پاس کنم
در نظر عمه و هم دایی و اجداد آمد
 
چه شود صبح ببینم که ز جایی وامی
یا که خیرات ز خیریه‌ی بنیاد آمـد؟
 
ناگهان خورد به گوشم ز قفا آوایی
فکر کردم کسی از غیب به امداد آمد
 
خادم مسجدمان بود که از پشت سرم
با نوای پسرم خانه‌ات آباد آمد
 
گفت به‌به! چه نمازی! عجب اشکی داری
اسم تو نزد من از جمله ی زهّاد آمد