ربنای سوزناک

ربنای سوزناک

 شب بود و ما هم چنان اسارت را در اردوگاه تکریت سپری می کردیم. همه در خواب عمی قی فرو رفته بودند. من زیر پتو بیدار بودم.  در همین لحظات صدای آرام و دوردستی را شنیدم. نیم خیز شدم و به اطراف نگریستم. صدا دیگر نمی آمد؛ از پنجره نگاهی به بیرون انداختم هیچ صدایی به گوش نمی رسید.  کنجکاوانه گوشم را به زمین چسباندم. صدای ناله ی محزون را شنیدم. فهمیدم که صدا از داخل همین آسایشگاه است. ...

 شب بود و ما هم چنان اسارت را در اردوگاه تکریت سپری می کردیم. همه در خواب عمی قی فرو رفته بودند. من زیر پتو بیدار بودم.

 در همین لحظات صدای آرام و دوردستی را شنیدم. نیم خیز شدم و به اطراف نگریستم. صدا دیگر نمی آمد؛ از پنجره نگاهی به بیرون انداختم هیچ صدایی به گوش نمی رسید.

 کنجکاوانه گوشم را به زمین چسباندم. صدای ناله ی محزون را شنیدم. فهمیدم که صدا از داخل همین آسایشگاه است. به بچه ها نگاه کردم همه زیر پتوها دراز کشیده، در خواب بودند اما در آن گوشه یکی از پتوها مثل تپه ای کوتاه بالا آمده بود.

 با شگفتی دوستم را از خواب بیدار کردم. او هاج و واج مرا نگاه می کرد. واقعه را برایش شرح دادم. او چشم هایش را مالید و نگاهی به آن جا کرد. بعد بی توجه به حرف های من خوابید

 و گفت: «تو هم بخواب!» گفتم: «بیدارت کردم تا به او کمک کنیم ببینیم چه گرفتاری دارد که این طور گریه می کند».
او گفت: «تو نمی دانی چرا او گریه می کند؟ او دارد نماز شب می خواند.» سپس پتو را روی سرش کشید و خوابید.

 من که بی تاب شده بودم، به سوی آن آزاده رفتم و پتویش را آرام کنار زدم. دیدم که او در حال سجده اشک می ریزد و ناله می کند. صدای ربّنایش بسیار سوزناک بود.

 بغض گلوی مرا می فشرد و با تعجب نگاهش می کردم! چه حال خوبی داشت! پیش خود گفتم: «مگر فرق من و او چیست؟».
دیدن آن صحنه مرا تکان داد و شخصیت مرا دگرگون کرد. از فردا شب من هم از خواب برخاستم.

 قصه ی نماز آزادگان، ص 170، خاطره ی ضیاء الدین احراری.