گلبرگي از سرخ شقايق!!
بي ترنم اذان، چون باران چکيدم و بادگونه در مسير سيلي هاي ديوار شکستم. کسي آوارگي ام را نديد و بچه هاي کوچه به برهنگي پايم خنديدند. ابليس نَفْسم، شبي از ميان لحظه هاي پژمرده، شکارم کرد و بعد به دست سرزنشم سپرد. لبخندي در دلم سوخت و تمام غروب را گريست. به فرشته ها گفته ام، که خدا گم نکرده مرا و آب فشاني نگاه بي آشيانم را. صبح که شد و گنجشک ها که خواندند، رکعتي عشق به جماعت سرو سبز مي خوانم. خدا ن ...
بي ترنم اذان، چون باران چکيدم و بادگونه در مسير سيلي هاي ديوار شکستم. کسي آوارگي ام را نديد و بچه هاي کوچه به برهنگي پايم خنديدند.
ابليس نَفْسم، شبي از ميان لحظه هاي پژمرده، شکارم کرد و بعد به دست سرزنشم سپرد. لبخندي در دلم سوخت و تمام غروب را گريست. به فرشته ها گفته ام، که خدا گم نکرده مرا و آب فشاني نگاه بي آشيانم را. صبح که شد و گنجشک ها که خواندند، رکعتي عشق به جماعت سرو سبز مي خوانم. خدا نکند، زمان برايم تکراري باشد و عطش نخل هاي لبِ آب به سيرابي سراب پر شود. نکند خداي نکرده سهم من اندوه و از دست رفته ها باشد و سهم آسمان ها، گلبرگي از سرخ شقايق!!