روایت باورنکردنی از پایبندی شهید به نماز در ۸ سالگی!

روایت باورنکردنی از پایبندی شهید به نماز در ۸ سالگی!

 شهید محمد معماریان که در 12 سالگی به بسیج پیوست، در 13 سالگی به جبهه‌های نبرد اعزام شد، در 16 سالگی به شهادت رسید و سه سال بعد، مادرش را شفا داد و ماجرایی عجیب آفرید. گریه سحرگاه مادر شهید محمد معماریان می‌گوید: «محمد، 8 سال داشت. یک روز صبح از خواب بیدار شده بود و گریه می‌کرد. تعجب کردم. فکر کردم خواب بدی دیده یا جایی از بدنش درد می‌کند. کنارش رفتم و نوازشش ک ...

 شهید محمد معماریان که در 12 سالگی به بسیج پیوست، در 13 سالگی به جبهه‌های نبرد اعزام شد، در 16 سالگی به شهادت رسید و سه سال بعد، مادرش را شفا داد و ماجرایی عجیب آفرید.

گریه سحرگاه

مادر شهید محمد معماریان می‌گوید: «محمد، 8 سال داشت. یک روز صبح از خواب بیدار شده بود و گریه می‌کرد. تعجب کردم. فکر کردم خواب بدی دیده یا جایی از بدنش درد می‌کند. کنارش رفتم و نوازشش کردم. گفتم: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: هوا روشن شده و من نمازم را نخوانده‌ام. انگار خواب مرگ رفته‌ام که نمازم قضا شد. در حالی که محمد فقط 8 سال داشت، اما نمازش هیچ‌ وقت قضا نمی‌شد.»

اسمش را در بسیج نمی‌نوشتند

خانم منتظری ادامه می‌دهد: «خودم مدت‌ها سابقه مسئولیت در بسیج را داشتم و پایگاه حضرت زهرا سلام‌الله علیها در قم را مدیریت می‌کردم. ولی اسم محمد را در بسج نمی‌نوشتند و می‌گفتند سن‌اش کم است. خودم دستش را گرفتم و به پایگاه بسیج رفتم. گفتم: حالا یک بچه‌ای هم می‌خواهد پناهنده اسلام شود، شما نگذارید. دوست دارید ما مادرها بچه‌هایمان را توی بغل بگیریم؟ پس چه کسی از این مملکت مواظبت کند؟ اصرار کردم. قبول نمی‌کردند. گفتم: امام حسین علیه‌السلام هم زن و بچه‌اش را به کربلا برد و فداکاری کرد. حالا شما این پسر نوجوان را قبول نمی‌کنید، روز قیامت جواب سیدالشهدا علیه‌السلام را چه خواهید داد؟ به هر زحمت و زوری بود، اسم او را در پایگاه بسیج مسجد المهدی قم نوشتند. تقریبا 13 ساله بود که پایش به جبهه باز شد. در حالی که پدرش هم از پنج سال قبل در جبهه خدمت می‌کرد.»

خط‌ شکن کربلای 4

مادر شهید نوجوان قمی می‌گوید: «محمد در جریان دفاع مقدس، 5 روز در محاصره دشمن قرار گرفت و در باتلاق‌های نمک جزیره «فاو» گیر کرد. وقتی نجات پیدا کرد، بعد از سه ماه حضور در جبهه به خانه آمد. در کربلای 4 هم وقتی از بین هزار نفر نیاز به خط‌ شکنی 300 نفر بود، او نام‌نویسی کرد و باز بعد از سه ماه جنگ، 5 روز به خانه آمد. وقتی برگشت، سحر بود. در را که باز کردم، گفتم: انتظار آمدنت را نداشتم محمد! خندید. توقع چنین حرفی را از من نداشت. من هم خندیدم. گفتم: هر خونی لیاقت شهادت ندارد. انگار بهش برخورد که وقتی می‌خواست برای آخرین بار به جبهه برود، هی می‌رفت جلوی در و می‌آمد تو. بی‌تاب بود. بی‌قراری را در چشم‌هایش می‌دیدم. عاقبت جایی در خانه تنها شدیم. پرسیدم: چیزی می‌خواهی بگویی که این دست و آن دست می‌کنی. من مادرم و این چیزها را می‌فهمم. چشم‌هایش برقی زد و خوشحال شد. دست انداخت گردنم و گفت: آره مادر. حرف‌های زیادی دارم که با شما بزنم. گفتم: شب همه دور هم می‌نشینیم و حرف می‌زنیم. قبول نکرد و گفت: بابا طاقت ندارد. فقط با خودت باید صحبت کنم. شب، همه خوابیدند و من و محمد، تنها شدیم. نشستیم به حرف زدن تا صبح.»

وصیت‌های سحرگاهان

خانم منتظری با نقل خاطرات آن شب می‌گوید: «محمد گفت که من دیگر از جبهه برنمی‌گردم و این آخرین دیدار ماست. به احتمال زیاد جنازه من برنمی‌گردد و ممکن است اگر برگشت، سر نداشته باشم. فقط دعا کن که از امام حسین علیه‌السلام جلو نیفتم. اگر شهید شدم و راضی بودی، آن کفنی را که از مکه برای خودت آورده‌ای و با آب زمزم شست‌وشویش داده‌ای، به تنم بپوشان و شال سبزی را که از سوریه آورده‌ای به گردنم بیاویز. گریه نکن و اگر گریه کردی جلوی چشم دیگران نباشد. در تنهایی هر چه خواستی گریه کن.»
قرص و محکم، تمام حرف‌هایش را شنیدم. صبح شده بود. نماز خواندیم و رفتیم دنبال کار و بارمان.»

برو بچه جان!

مادر شهید نوجوان قمی از روزی که محمد برای آخرین بار خانه را ترک کرد، می‌گوید: «وقتی آماده شد که برود، نگاهی به من کرد و گفت: محمدت را خوب نگاه کن. چیزی نگفتم. نگاهش کردم. از نگاه قاطعم فهمید که اهل گریه و زاری نیستم. رفت و در قاب در خانه قرار گرفت. بلند گفت: دیدار ما به قیامت. محمدت را نگاه کن! گفتم: برو بچه‌جان! تو را به علی‌اکبر امام حسین علیه‌السلام بخشیدم. رفت و کمی آن‌طرف‌تر ایستاد. باز گفت: رفتم‌ ها! نمی‌خواهی محمدت را برای بار آخر نگاه کنی؟ داد زدم: برو بچه! تو را به قاسم و علی‌اصغر بخشیدم. قرار نیست وقتی چیزی را دادم، پس‌اش بگیرم. رفت. 21 روز بعد، خبر شهادتش را آوردند. در حالی که 16 سال و 3 ماه داشت.

خودم پسرم را به خاک سپردم

این مادر شهید، خاطرات تکان‌دهنده‌ای از روز دفن محمد دارد. می‌گوید: «وقتی جنازه را آوردند، سه روز در نهر خیّن در شلمچه مانده بود. سه روز هم در معراج‌الشهدا نگه داشته بودند تا پدرش از جبهه برگردد. یک روز هم طول کشید تا کارهای تشییع و تدفینش انجام شود. یعنی جمعاً 7 روز از شهادتش می‌گذشت. کاسه سر محمد خالی بود و فقط صورت داشت. توی کاسه خالی سرش، پر بود از پنبه که دندان‌ها و زبانش لابه‌لای پنبه‌ها بود. جنازه را خودم توی قبر گذاشتم و خودم تلقینش را خواندم. وقتی دستم را از زیر سرش برداشتم، خون تازه دستم را رنگین کرد. دستم را نشان جمعیت دادم و گفتم: ببینید بعد از هفت روز خون تازه از سر محمدم جاری است. اما گریه نکردم. محکم و استوار همه کارهایش را انجام دادم و آمدم بیرون. بعد هم که دفن شد، روی قبر ایستادم و با استعانت از عمه‌ام حضرت زینب سلام‌الله علیها، سخنرانی کردم. به این امید که در ساعات آخر عمر ما خانم از ما راضی باشد.»
جالب اینجاست که خودش قبل از اعزام آخر به دامادمان گفته بود که این قبر من است و دقیقا در همان نقطه به خاک سپرده شد

ماجرای شفا

دو سال و نیم بعد از شهادت محمد در سال 68 (تقریباً 28 سال قبل) حاج خانم از ناحیه پا دچار آسیب‌دیدگی می‌شود. خودش مایل نیست پایش را برای معالجه به دست پزشکان بسپارد. می‌گوید که اولین کار آن‌ها برداشتن چادر از سر مریض است. راضی نمی‌شود. پیش شکسته‌بندهای محلی و تجربی می‌رود، اما باز هم نتیجه نمی‌گیرد و همچنان درد می‌کشد. خودش این ماجرا را این‌گونه توضیح می‌دهد: «از اول محرم که دچار شکستگی پا شده بودم، به مسجد المهدی هم رفت و آمد می‌کردم، اما نمی‌توانستم کار کنم. برنج‌ها و سبزی‌های ناهار روز عاشورا مانده بود و متولی هیات می‌گفت: اینجا کار زیاد است، اما کارکن کم داریم. مشغول کار شدم و زن‌ها را جمع کردم. بالاخره برنج‌ها و سبزی‌ها را پاک کردیم و آماده عاشورا شدیم.»
خانم منتظری از صبح عاشورای سال 68 می‌گوید و یک رویای صادقه که سروصدای عجیبی در قم به پا کرد: «من بعد از 10 روز درد و ناراحتی، خوابیده بودم. در عالم رویا، دیدم دسته عزاداری جوان‌های محل به مسجد نزدیک می‌شود. پیشاپیش دسته، سعید آل‌طه داشت سینه می‌زد. یک دفعه یادم افتاد که سعید، شهید شده است. بعد، خوب دقت کردم. دیدم تمام بچه‌های دسته عزاداری، شهدای محله هستند. محمد من هم در میانشان بود. آن‌ها سینه‌زنان وارد مسجد شدند. من با زن‌های محل یک گوشه ایستاده بودم. محمد، دسته دوستانش را دور زد و آمد پیش من. دست انداخت گردن من و مرا بوسید. بهش گفتم: چقدر بزرگ شدی؟ گفت: اینجا همه ما بزرگ شدیم. یکی از بچه‌های محل به نام شهید آزادیان هم آمد پیش ما و گفت: خدا بد نده حاج خانوم! محمد با تعجب گفت: مادر من چیزیش نیست. بعد، شال سبزی را که در دست داشت، از صورتم تا پا کشید و بست دور مچ پایی که آسیب دیده بود.»
این رویای صادقه به عالم واقع هم سرایت می‌کند و یک اتفاق عجیب و غریب رقم می‌خورد: «از خواب بیدار شدم و با تعجب دیدم که همه باندهایی که به پایم بسته بودم، کنار افتاده‌اند و همان شال سبزی که محمد در عالم خواب به پایم بسته بود، همچنان روی پای من است. پایم درد نمی‌کرد و از آن درد خلاص شده بودم.»

مشرق