قطره ای که دریا شدم
اي نماز! قطره اي بودم که به دريايم پيوستي. ديگر قطره نيستم، دريايم. همه قطره هايي که به دريا رسيدند دريا شدند. در جاده بي منتهاي عرفان، تنها تو بودي که زير آفتاب الهي مرا به سوي اين رودخانه مي خواندي تا جرعه اي از آن را به من بنوشاني. من تشنه بودم و در پي آن آب زلال، عطشناک و دهانْ خشکيده مي دويدم و هر اندازه که نزديک تر، تشنه تر مي شدم. مي خواستي جرعه اي از جويبار گواراي توحيد را به من بچشاني و ر ...
اي نماز! قطره اي بودم که به دريايم پيوستي. ديگر قطره نيستم، دريايم. همه قطره هايي که به دريا رسيدند دريا شدند. در جاده بي منتهاي عرفان، تنها تو بودي که زير آفتاب الهي مرا به سوي اين رودخانه مي خواندي تا جرعه اي از آن را به من بنوشاني. من تشنه بودم و در پي آن آب زلال، عطشناک و دهانْ خشکيده مي دويدم و هر اندازه که نزديک تر، تشنه تر مي شدم. مي خواستي جرعه اي از جويبار گواراي توحيد را به من بچشاني و روح مرا غسل دهي! اکنون بر کناره آن ايستاده ام، از هر چه تعلق است، عريان مي شوم و تن و روحم را به خنکاي اين رود مي سپارم. مي شويد و مي برد. هيچ نمي ماند جز يک روح شفاف و بي رنگ. اين جا همه روح هاي شيفته و عاشق زلال و بي رنگند. اين جا همه روح ها، يک روحند. در اين منزل، سياه و سفيد، فقير و غني، مرد و زن، کوچک و بزرگ... همه و همه يکي مي شوند، همه قطره ها زلالند و شفاف، همه قطره ها دريايند. از اين پس بايد دريا وار در آن اقيانوس عظيم حل شد.