در حسرت نماز
عراقی ها هفته ای یکی دو بار وقت و بی وقت سوت می زدند و همه ی بچه ها را در یک میدانی داخل حیاط اردوگاه جمع می کردند.معلوم بود که سوت بهانه جویی و آزار رسانی است. تا سوت زده میشد سربازان هم به هر کس می رسیدند با کابل او را می زدند و می گفتند((اسرع)) مدتی ما را روی زمین می نشاندند.سپس چند نفر می آمدند تا اسامی را بخوانند.معمولا جاسم, تحصیل کرده ی آن ها اسامی را می خواند.چون او خواندن و نوشتن را می ...
عراقی ها هفته ای یکی دو بار وقت و بی وقت سوت می زدند و همه ی بچه ها را در یک میدانی داخل حیاط اردوگاه جمع می کردند.معلوم بود که سوت بهانه جویی و آزار رسانی است.
تا سوت زده میشد سربازان هم به هر کس می رسیدند با کابل او را می زدند و می گفتند((اسرع)) مدتی ما را روی زمین می نشاندند.سپس چند نفر می آمدند تا اسامی را بخوانند.معمولا جاسم, تحصیل کرده ی آن ها اسامی را می خواند.چون او خواندن و نوشتن را می دانست.بلندگو می آوردند و او شروع می کرد.صدایش طوری بود که به گوش هیچ کس نمی رسید.آخرش هم خود عراقی ها برگه ها را به دست یکی از بچه های ما می دادند و او اسامی را می خواند.بعضی وقت ها نام چندین نفر از یک فهرست خوانده می شد و کسی جواب نمیداد.تازه متوجه می شدیم که فهرست اسامی اردوگاه دیگر را اشتباهی آوردند.آن ها می رفتند و یک ساعت بعد اسامی را پیدا می کردند و می آوردند و ما همچنان روی زمین نشسته بودیم.بارها اتفاق می افتاد که از صبح تا غروب ما آنجا بودیم.یکی از آن روزها که در اردوگاه شماره ی 4 موصل برای آمارگیری این چنینی آمدند,بعد از اذان ظهر بود.بیشتر بچه ها نماز ظهر و عصرشان را سریع می خواندند.ولی تعدادی از افراد نتوانستند نماز عصرشان را بخوانند.همگی داخل محوطه رفتیم و روی زمین نشستیم.باز همان برنامه تکرار شد.نزدیک غروف آفتاب یکی از همان کسانی که نماز عصرش را نخوانده بود پیش ممد گاوی سرباز عراقی رفت و گفت:من نماز عصرم را نخوانده ام اجازه بده بروم وضو بگیرم و همین جا نماز عصرم را بخوانم.
سرباز گنده ی بعثی پر پشتش را تکانی داد و با پرخاش گفت:((ماکو صلاه)).(نماز نیست).
او هر چه التماس کرد فایده ای نداشت.به ناچار دست بر خاک اردوگاه زد و رو به قبله ایستاد تا نمازش را بخواند.
تکبیره الاحرام را گفت,((الله اکبر))!سرباز از دور متوجه شد و به طرف او آمد و داد و بیداد کرد :(( مگر من نگفتم که نباید نماز بخوانی؟ چرا نماز می خوانی))؟همین طور که داشت نزدیک میشد یکی از بچه ها جلو رفت و به او گفت:((اخی محمد!تو مسلمانی.آفتاب هم دارد غروب میکند.بگذار او نمازش را بخواند)).
سرباز عراقی با مشت به سینه ی او کوبید و او را کنار زد و به سراغ نمازگزار رفت.وقتی به آن آزاده رسید رو به رویش ایستاد و این در حالی بود که وی ذکر قنوت میگفت.آن سرباز بی حیا,دو سه سیلی محکم به صورت او زد و گفت:((نمازت را بشکن!شما مجوسید.از نماز چه میدانید))!.
آزاده ی نمازگزار با متانت به رکوع رفت و به نمازش ادامه داد.بچه ها با دیدن آن صحنه خونشان به جوش آمده بود,ولی چاره ای جز سکوت نداشتند.
وقتی سرباز بعثی دید که او توجهی نمی کند پشت سرش قرار گرفت و با کف پوتینش محکم بر پشت آن آزاده زد و با فشار دست او را روی بچه ها هل داد. سپس چند لگد نیز به او زد.
آن نمازگزار نمازش را شکست و از زیر لگد آن بی دین سرش را به سوی آسمان بلند کرد.از نگاه مظلومانهی او و چهره ی رنگ پریده اش همه چیز خوانده میشد.در همین حال چشمانش پر از اشک شد.از اینکه خورشید غروب میکرد و او نتوانسته بود نماز عصرش را بخواند.