بهترین مامان بزرگ دنیا
بچه که بودم عاشق این بودم شب برم خونه مامان بزرگم بمونم خونه مامان بزرگ چسبیده بود به مسجد، برای همین اول میرفتم مسجد، بعد با مامان بزرگ میرفتیم خونش تا میرسیدیم خونه، مامان بزرگ فوری میرفت آشپزخانه که انور حیاط بود، برام غذا گرم کنه و بیاره گاهی منم میرفتم کنارش و مامان بزرگ که دولا دولا راه میرفت رو نگاه میکردم که به زور کمرش رو صاف میکرد تا غذای روی ...
بچه که بودم عاشق این بودم شب برم خونه مامان بزرگم بمونم
خونه مامان بزرگ چسبیده بود به مسجد، برای همین اول میرفتم مسجد، بعد با مامان بزرگ میرفتیم خونش
تا میرسیدیم خونه، مامان بزرگ فوری میرفت آشپزخانه که انور حیاط بود، برام غذا گرم کنه و بیاره
گاهی منم میرفتم کنارش و مامان بزرگ که دولا دولا راه میرفت رو نگاه میکردم که به زور کمرش رو صاف میکرد تا غذای روی گاز رو هم بزنه
توی سینی مسی، یک بشقاب از غذا و یک کاسه ماست و خیار و چند تکه نون میگذاشت و من میبردم داخل اتاق
گاهی هم تا غذا رو آماده کنه، مینشستم کنار حوض بزرگ خونش که زیر درخت خوش عطر نارنج بود، با ماهی های قرمز حوض بازی میکردم
مامان بزرگ میگفت مواظب باش لباست رو تر نکنی، سرما نخوری
شام که تموم میشد، مامان بزرگ برام از قدیما میگفت، از مادرش که خیلی مومن بوده و در جوانی، سر زا رفته بود
بعدش هم کتاب دعا شو که پایین ورقه هاش از بس خونده بود و پوسیده شده بود را برمیداشت و میخوند و میخوند
بعضی کلمات رو هی شک میکرد و تکرار میکرد
یا و جیها، یا وجیها عندالله، اشفع لنا، اشفع لنا، عندالله
موقع خواب میرفتم تشک های سنگین و قدیمی رو میآوردم و با صدای دعای مامان بزرگ میخوابیدم
نصف شب ها مامان بزرگ میرفت اتاق پشتی نماز شب میخوند که من بیدار نشم، اما وقتی به الهی العفو میرسید، صدای هق هق گریه هاشو من می شنیدم و بیدار میشدم .
بعد از نماز هم تا صبح بیدار میموند و عبادت میکرد
صبح هم دوباره با صدای قرآن خوندنش بیدار میشدم، در حالیکه دیگه خودش داشت چرت میزد و سوره های کوچک قرآن رو با همون سبک تکراریش میخوند
آنقدری که من حفظ شده بودمشون
آخرین روزها که آخرین عکس ها رو از مامان بزرگ میگرفتم، ساکتو آرام فقط نگاهم میکرد
مامان بزرگ حافظه اش رو از دست داده بود و دیگه مارو نمیشناخت...
دلتنگتم بهترین مامان بزرگ دنیا
.