از محراب تا معراج
شمعي است که سوز و ساز را ترک نکرد راه خطر حجاز را ترک نکرد اين عشق چه عشقي است که در جنگ، حسين سر داد، ولي نماز را ترک نکرد هر چه بيش تر مي انديشيدم، بيش تر مي فهميدم که چه قدر از پنجره هاي واقعيت دورم. بيش تر مي فهميدم که بايد عاشق بود تا معني نماز را، که مرکز ثقل همه عشق هاست، فهميد. مي فهميدم که بايد با آتش يکي شد و سوخت و بعد از حرارت ميان آن سخن گفت؛ نه اين که فقط از دور، دستي بر ...
شمعي است که سوز و ساز را ترک نکرد
راه خطر حجاز را ترک نکرد
اين عشق چه عشقي است که در جنگ، حسين
سر داد، ولي نماز را ترک نکرد
هر چه بيش تر مي انديشيدم، بيش تر مي فهميدم که چه قدر از پنجره هاي واقعيت دورم. بيش تر مي فهميدم که بايد عاشق بود تا معني نماز را، که مرکز ثقل همه عشق هاست، فهميد. مي فهميدم که بايد با آتش يکي شد و سوخت و بعد از حرارت ميان آن سخن گفت؛ نه اين که فقط از دور، دستي بر آتش داشت. مي فهميدم که بايد از نوشتن چيزي که عظمتش در دنياي کوچک زمين من نمي گنجد دست بردارم؛ هر چند که کاسه درک من هنوز در انتظار لبريز شدن از راز وجودي آن بود. ولي من بايد مي فهميدم که چرا گم شده ام؛ چرا فراموش شده ام؛ چرا ديگر زلال هيچ چشمه اي منتظر حضورم نيست؛ چه شده که بوي عشق با مشامم غريبي مي کند؛ چه شده که دنياي من - که دنياي من - که بوي دوست داشتن سجاده بود - با مه غليظ حسرت و شرمندگي لبريز گشته؛ چرا حسرتي عميق همچون مين خنثي شده اي، در دلم جا باز کرده.
چرا اين همه غفلت؟ چرا؟ نکند پرده هاي فراموشي بر ديدگان دلم بماند؟ نکند در پنجره هاي دلم - که آن ها را براي حضور ابرهاي باران زا در آبي عشق باز کرده بودم - عنکبوت گناه، تارهاي غفلت تنيده باشد. نکند گناهان، حس حضور پاکي ها را از من گرفته باشد. شايد سال ها بود که ديگر سجاده ام بوي عروج نمي داد و شايد مدت ها بود که محرابم را گم کرده بودم و يا شايد هم هنوز معناي نماز را خوب درک نکرده بودم. آري نماز، واژه اي که گل هاي اميد را بارور مي ساخت، از تنگناي دلتنگي هايم که بدان مي انديشم؛ به پاس تمام صداقت هايش، نه يک گلبرگ درخشان ايمان، بلکه هزاران گلبرگ را مديونش هستم. نماز: نسيمي که هميشه نزديک به من بوده و من دور از خود بوده ام. در لحظات سخت زندگي هوا هميشه بوي نماز را همچون آبشاري طلايي رنگ بر وجودم جاري مي کرده و آسمان صداي روح نواز اذان را بر دلم مي باريده. هر گاه که حجم سنگين يک دلتنگي مبهم قلبم را مي فشارد، نماز همان پرده سعادتي است که هميشه نسيم سينه اش را در تمام فضاي وجودم مي پراکند و در تمام ذرات هواي اطرافِ دلم شبنم مهر مي نشاند. نماز، نوري جاري در عرش، جاري در تمام معناي عشق، جاري در دنياي تاريک دلم. نماز يعني غبار تيره جان را در چشمه زلال معنويت شست وشو دادن و از چشمه سارهاي لايزال معرفت معشوق مهربان سيراب شدن. نماز يعني آفتاب دل هاي يخ زده و افسرده؛ يعني پر شکوه ترين و زيباترين و کامل ترين پاسخ به والاترين نياز انسان؛ يعني درس عشق، راز بندگي و راه اخلاص؛ يعني جاده اي منتهي به نور؛ يعني پرواز از محراب تا معراج؛ يعني خالي از بغض و کينه گشتن و دل را در درياي پاک و آبي محبت و صفا رها کردن و روح را با عطر دل انگيز حضور خدا معطر ساختن. نماز يعني خاموش ترين معني توفان براي يک درياي راکد؛ نماز يعني تپش قلب جهان؛ يعني تضرع و نياز، توکل و توسل، طريقت و حقيقت؛ نماز يعني عشق و عشق يعني کربلا و کربلا يعني حسين(ع)؛ نماز يعني قانون و قانون يعني اقتدار. هماره مي انديشيدم که قطره از دريا، چه مي تواند بگويد، و يا قطره چگونه مي تواند عظمت و ابهت دريا را در گوشه اي از ذهنش جاي دهد و اين حس حرکت قلم را در دستانم کند مي کرد و دستانم را از حرکت باز مي داشت؛ ولي پس از مدت ها وقفه در نوشتن، امروز که به بارش دل انگيز باران چشم دوخته بودم و قطراتي را که همراه نسيم در آسمان تاب مي خوردند مي نگريستم و از عطر پونه هاي عاشق لبريز شده بودم، حس غريبي بر دلم باريد؛ حسي که در درونم غوغا به پا کرد که بايد بنويسم. من هنوز به نوشتن احتياج دارم. نوشتن از چيزي که تمام آرامش دنيا در آن است؛ نوشتن از نماز، نوشتن از چيزي که حتي انديشيدن به آن آرام بخش ترين هواي لطيف را در ريه ها جاري مي سازد. کيست که نخواهد به آرامش برسد؟ اما قبل از اين که حضورم را در نماز ابا عبدالله(ع) تصور کنم، بايد حضور نماز را در برگ برگ صفحه قلبم بگنجانم، بايد باور کنم که هنوز آسمان جرعه باراني دارد که زير بارشش پاک شوم و بر سجاده عرش، شکوه نيايش را لمس کنم. بايد باور کنم که هنوز افق در تيررس نگاهم است و هنوز هم مي توان به گاه تشنگي کنار ساحل بي کران نماز نشست تا دريا با همه تلاطم و وسعتش بر دل نشيند. هنوز هم مي شود پا بر روي شبنم علف ها گذاشت و بر سجاده دشت نماز عشق خواند. هنوز هم مي شود بر شانه هاي زخمي زمان ايستاد و بر دنياي پر اضطراب و سراسر آشوب جهانيان که تشنه عشق و معنويت است سرود نماز خواند. امروز من دست در دست نماز، همه عشق هاي دنيايي ام را به اميد درک نماز، به دست باد رهايي سپردم و با دنيايي مملو از صداقت و نياز در تب و تاب دوست داشتنش گم شدم.
دلم مي خواهد اکنون يک بار ديگر از صميم قلب بگويم که نماز يعني دنيايي سرشار از عشق يا دنيايي که فرشته نجات هميشه بر بلنداي آسمانش در پرواز است. نماز يعني دريايي که من هرگز تکرارهايم را با او نگفته ام و او در من هميشه تازه ترين بوده. نماز يعني پاره ابري که از گستره آسمان قطراتي از طراوت و آرامش بر دل مي بارد. نماز يعني تنها شکوفه اي که مرا در راز تولدش سهيم کرد و من ناظر روييدن غنچه هاي نور دلم بودم. نماز يعني طلوع، يعني تولد، يعني آرامش قلبي و آسودگي وجدان از اين که هوايي را از عمق دل و جان تنفس مي کني که سپاسش را به جا آورده اي. نماز يعني همان ريسمان محکم و نوراني که هر گاه اسير چاه تيره کسالت شدي بر بلنداي چاه مي درخشد و آماده نجات توست. نماز يعني راز شگفت انگيز سجود خلوت نشينان ملکوت را در ژرفاي جان خويش دريافتن؛ نماز يعني زنگارهاي غفلت و گناه دل را در رود درخشان توبه شستن و تشعشعات نوراني ياد خدا را در ميان دست ها گرفتن و به قنوت ايستادن؛ يعني خدا را در اعماق دل خويش احساس کردن و با تمام وجود به سجده عشق افتادن؛ نماز يعني يک پشتوانه، يک تکيه گاه محکم از کوه اراده؛ يعني يک سرمايه بزرگ که هيچ بانکي ظرفيت نگه داري آن را ندارد؛ نماز يعني گنج عظيم معنوي؛ يعني دل را در چشمه پاک الهي نم زدن و چشم ها را به روي زلال باران گشودن و بر سجاده لطيف آسماني پا بر روي ابرها نهادن و با خالق پاکي ها به گفت و گو نشستن؛ نماز يعني نوري که ريشه در رگ نيازم دارد. نيازي خاضعانه به هر آن چه هستي است. اگر دير زماني بود که همراه سجاده ام پرواز نمي کردم و زميني تر از زمينيان شده بودم، اگر در پس ديوار بلند جدايي ام از مولا، گريه ها بر دل مردابي ام بي تأثير بودند باز هم نوشداروي نماز بود که بر بال فرشته نجات مرا از چاه تاريک غفلت نجات داد و به اين نقطه رسيد.
به دلم بايد بياموزم که هر گاه در دلتنگي هاي غروبي پاييزي، غريب و تنها ماند و از همه جا و همه کس نااميد شد، هر وقت احساس تنهايي و يأس و نااميدي وجودش را در بر گرفت، هر وقت در آسمان خيال جا ماند و در تلخي خاطراتش گم شد و همچون برگي پاييزي از شاخه توکل جدا افتاد، هر وقت گناهان، او را همچون تاريکي در بر گرفتند و در چاه عميق غفلت رهايش کردند، هر وقت احساس کرد فاصله اش از خدا، از پاکي ها، از آسمان ها، از باران و شبنم و عشق و عاطفه به اندازه يک قطره اشک جدا شده است، هر وقت راه دريا را گم کرد و براي آسمان در حد يک خاطره ماند، هر وقت دغدغه فردا، امروزش را به تشويش و تباهي کشاند و وسوسه هاي طاقت شکن و ايمان سوز تهديدش کردند و سردرگمي ها و تنهايي ها و حسرت ها بر تمام وجودش پنجه افکندند و در پس ديوار شبرنگ جدايي از مولا فريادهايش به جايي نرسيد و حلقه هاي اشک چون پرده اي سپيد، ديدگانش را گرفت، آن گاه نماز بخواند، هر وقت در ازدحام خويش گم شد و اسير «خود» و زنداني «نفس» شد، هر وقت صفاي دل شب را فراموش کرد و جانمازش خالي از ستارگان درخشان شب هاي پاک و عطر شب بوهاي عاشق گشت، هر وقت در فصل خزان زندگي گم شد و ساقه هاي سبز نگاهش در زخمي برگ هاي خزان به زردي گراييد، هر وقت از شهر پاکي ها دور شد و در جاده هاي عصيان گام برداشت و پنجره هاي رو به آسمان نگاهش شکستند و پاي غفلت بر لطافت سرخ لاله ها نهاد و لذت سبز شکفتن را در غصه هاي زرد يک برگ پاييزي جا گذاشت و لباس شرم و حيا را کند، جرأت قدم پيش گذاشت و در حضور عزّوجلش مرتکب عصيان گشت، هر وقت جز براي محبت و انسانيت در تنگناي غفلت و عصيان تپيد، هر وقت آدم برفي هاي سپيدِ دنياي پاک و آبي عبادتش در آتش گناهان ذوب شدند و قطره قطره بر شوره زار تاريک عصيان ريختند، هر وقت بال هاي شاهين بلندپرواز اراده اش در باور قفس ها شکست و خلوت هر لحظه اش سرشار از نااميدي گشت و امواج گناه، قايق تيزپاي احساس عارفانه اش را از وسعت دريا به گرداب کشيد، نماز بخواند؛ نماز.