نامه ای برای تذکر
بعد از مدت ها برگشته بودیم ارومیه. شب خانه ی یکی از آشناها ماندیم. صبح که برای نماز پا شدیم، بهم گفت «گمونم اینا واسه ی نماز پا نشدن.» بعدش گفت «سر صبحونه باید یه فیلم کوچیک بازی کنی!» گفتم«یعنی چی؟ ـ گفت «مثلا من از دست تو عصبانی می شم که چرا پا نشدی نمازت رو بخونی. چرا بی توجهی کردی و از این حرفا. به در می گم که دیوار بشنوه». گفتم «نه، من نمی تونم. ...
بعد از مدت ها برگشته بودیم ارومیه. شب خانه ی یکی از آشناها ماندیم. صبح که برای نماز پا شدیم، بهم گفت «گمونم اینا واسه ی نماز پا نشدن.» بعدش گفت «سر صبحونه باید یه فیلم کوچیک بازی کنی!» گفتم«یعنی چی؟ ـ گفت «مثلا من از دست تو عصبانی می شم که چرا پا نشدی نمازت رو بخونی. چرا بی توجهی کردی و از این حرفا. به در می گم که دیوار بشنوه». گفتم «نه، من نمی تونم.» گفتن «واسه ی چی؟ این جوری بهش تذکر می دیم. یه جوری که ناراحت نشه». گفتم «آخه تاحالا ندیدم چه جوری عصبانی می شی. همین که دهنت رو باز کنی تا سرم داد بزنی، خنده م می گیره، همه چی معلوم میشه. زشته.» هرچه اصرار کرد که لازمه، گفتم «نمی تونم خب. خنده م می گیره.» بعد ها آن بندی خدا یک نامه از مهدی نشانم داد. درباره ی نماز و اهمیتش.
یادگاران، ج 3، کتاب شهید مهدی باکری، ص 22