دیگر سر این کار نرو!!!
چند روزی می شد که علی برای این که سرکار نرود بهانه می گرفت. هر چه سؤال می کردم فایده نداشت. من هم خیلی متعجب بودم پسری به این مظلومی، سر به راه و متواضع، چرا این گونه برخورد می کند. یک شب وقتی از سرِ کار به خانه آمد بغض گلویش را گرفته بود، تا گفتم علی جان! چه شده؟ چرا ناراحتی؟! زد زیر گریه. خیلی نگران شدم. اصرار کردم که بگوید چه اتفاقی افتاده. او هم گفت: مادرجان! از روزی که مرا به قالی ...
چند روزی می شد که علی برای این که سرکار نرود بهانه می گرفت.
هر چه سؤال می کردم فایده نداشت. من هم خیلی متعجب بودم پسری به این مظلومی، سر به راه و متواضع، چرا این گونه برخورد می کند.
یک شب وقتی از سرِ کار به خانه آمد بغض گلویش را گرفته بود، تا گفتم علی جان! چه شده؟ چرا ناراحتی؟! زد زیر گریه.
خیلی نگران شدم. اصرار کردم که بگوید چه اتفاقی افتاده.
او هم گفت: مادرجان! از روزی که مرا به قالی¬بافی فرستاده¬ای هر موقع وقت نماز می¬شود و من می¬خواهم نمازم را بخوانم، استادم نمی¬گذارد و می¬گوید: هر وقت رفتی خانه بخوان.
من از اینکه نمازم را دیر می¬خوانم خیلی ناراحتم، دیگر هم سر این کار نمی¬روم.
با افتخار به پسر نوجوانم نگاه می¬کردم و با مهربانی گفتم:
«باشد مادر جان، دیگر سر این کار نرو.»
منبع: زیر این حرف ها خط بکشید؛ اصغر آیتی و حسن محمودی