نماز در ميانه خون و آتش
در گروهان ما، هر كس به صفتي مشهور بود: يكي به شوخيهاي مليحش، يكي به شجاعت، يكي به مطالعه، يكي به ورزش، يكي به اخلاق و مهرباني، يكي به فداكاري و ايثار، يكي به سرزندگي و شادابي و حسين چوپانيان به نمازهاي وقت و بيوقتش. وقتي به نماز ميايستاد، گويي زمان توقف ميكرد. ركوع و سجود نماز را با چنان آرامش و جذابيتي به جا ميآورد كه هر بينندهاي را به هوس مياند ...
در گروهان ما، هر كس به صفتي مشهور بود: يكي به شوخيهاي مليحش، يكي به شجاعت، يكي به مطالعه، يكي به ورزش، يكي به اخلاق و مهرباني، يكي به فداكاري و ايثار، يكي به سرزندگي و شادابي و حسين چوپانيان به نمازهاي وقت و بيوقتش. وقتي به نماز ميايستاد، گويي زمان توقف ميكرد. ركوع و سجود نماز را با چنان آرامش و جذابيتي به جا ميآورد كه هر بينندهاي را به هوس ميانداخت كه او نيز سجادة خود را پهن كند و نماز بخواند. يكي از لذتهاي بچههاي گروهان، ديدن نمازهاي حسين بود. وقتي خبر شهادتش پخش شد، همه بياختيار به ياد نمازهاي او افتاديم.
عمليات كربلاي پنج آغاز شده بود. گروهان ما موظف به حفظ يكي از خاكريزهاي مهم بود. پشت خاكريز، دهها سنگر كوچك ساخته بوديم؛ سنگرهايي كه به زحمت ميتوانستيم در آن بنشينيم يا بايستيم. اين سنگرهاي كوچك و نه چندان امن، وظيفه داشتند ما را از آتش سنگين عراقيها در امان نگه دارند. آن روز، از آسمان آتش و باروت ميباريد. هر لحظه صداي انفجار توپ يا خمپارهاي همة منطقه را ميلرزاند. همه جا دود بود و آتش و گرد و غبار و گاه نالههايي كه خبر از شهادت يكي از بچهها ميداد. از آسمان گلوله ميباريد و از زمين دود و خاك بر ميخاست. دورترين انفجار، در چند متري سنگرها بود. هيچ كس جرأت بيرون آمدن از سنگر خود را نداشت. هر لحظه انتظار گلولهاي را ميكشيديم كه همچون صاعقه بر سرمان فرود آيد و اضطرابها را پايان دهد.
دهانم خشك شده بود. بوي باروت مشامم را ميگزيد. فشار سنگيني بر روح و اعصاب بچهها وارد ميشد. نه راه پيش بود و نه راه پس. بايد ميمانديم تا يا كشته شويم و يا آمادة جنگ تن به تن.
هر جا نگاه ميكردم گرد بود و خاك و انفجار.
با خود گفتم هيچ وقت اين اندازه ترس و تنهايي در من اثر نكرده بود. آيا همة بچهها همين وضع و حال را دارند؟ بياختيار به سنگرهاي اطرافم چشم انداختم. همگي وضعي مشابه من داشتند. اما وقتي چشمم به سنگر حسين چوپانيان افتاد، بياختيار چهرة خاكي و بيرمقم، غرق تبسم و تعجب شد. حسين با همان آرامش و آراستگي هميشگي به نماز ايستاده بود و گويي هيچ اتفاق مهمي نيفتاده است. هيچ صدايي، او را مضطرب نميكرد و هيچ حادثهاي باعث نميشد كه او نماز خود را كوتاهتر يا سريعتر كند. ناگهان همة ترس و اضطرابي كه گلولههاي صدام در جانمان انداخته بود، محو شد. حسين دستهاي نازك و خاكآلودش را به سوي آسمان گرفته بود و با همان آرامشي كه در مسجد پادگان نماز ميخواند، ذكر ميگفت و لب ميجنباند. وقتي كه چشمم به حسين و نماز دلربايش بود، همه چيز را فراموش كردم. گويي رويينتن شدهام و ديگر هيچ گلولهاي در من اثر نميكند. صداي وحشتناك انفجارها، ديگر ترسي در دلم نميانداخت. گرد و غباري كه از زمين بر ميخاست، هيچ غم يا ترسي را در دلم نمينشاند. وحشتِ چند لحظه پيش، به لذتي بيپايان تبديل شد كه دوست داشتم تا پايان عمرم ادامه يابد. به ياد آوردم كه روزي از اهل دلي شنيده بودم كه آيات قرآن را نه به حرف كه با عمل خود تفسير كنيد. نماز حسين در آن هنگامة شگفت، تفسير زيبايي بود از آية اَلا بذكرِ الله تطمئنُّ القلوب.
دانستم كه مجاهدين راستين، مفسران بزرگ قرآن نيز هستند. دانستم كه چرا خداوند از مجاهدان و مسلمانان خواسته است كه در هنگامة ترس و دلهره از نماز استعانت جويند: «استعينوا بالصبر و الصلوة: ياري جوييد از صبر و نماز.»
نوبت عاشقی مرکز تخصصی نماز رضا بابایی