نمازگزاران پرحرف
روزی روزگاری چهار مرد برای تجارت راهی سفر شدند. کاروان آنها از جاده های پر پیچ و خم میان کوه ها و دره ها می گذشت و پیش می رفت. کاروانیان قبل از غروب خورشید به شهری رسیدند و رئیس کاروان یا همان قافله سالار اعلام کرد که شب در کاروانسرا می مانند و استراحت می کنند و فردا صبح قبل از طلوع خورشید به حرکت خود ادامه خواهند داد. آن چهار مرد که با هم رفیق بودند، وضو گرفتند و به مسجد رفتند تا نماز ظهر و عصرشا ...
روزی روزگاری چهار مرد برای تجارت راهی سفر شدند. کاروان آنها از جاده های پر پیچ و خم میان کوه ها و دره ها می گذشت و پیش می رفت. کاروانیان قبل از غروب خورشید به شهری رسیدند و رئیس کاروان یا همان قافله سالار اعلام کرد که شب در کاروانسرا می مانند و استراحت می کنند و فردا صبح قبل از طلوع خورشید به حرکت خود ادامه خواهند داد. آن چهار مرد که با هم رفیق بودند، وضو گرفتند و به مسجد رفتند تا نماز ظهر و عصرشان را ادا کنند. همین که بر سر سجاده ایستادند و نیت نماز کردند و به خواندن نماز مشغول شدند، مؤذن مسجد آمد و شروع به خواندن اذان کرد. یکی از آن ۴ نفر به او گفت: آهای مؤذن، چه وقت اذان گفتن است؟ ما داشتیم نماز ظهر می خواندیم. او این حرف را زد و به خواندن نماز ادامه داد. یکی از دوستانش با شنیدن صدای او فراموش کرد که در حال نماز است و با صدای بلند به او گفت: دوست عزیز چرا حرف می زنی؟ ما داریم نماز می خوانیم، نکند فراموش کردی؟ سومین مرد که از حرفهای آن دو حواسش پرت شده بود، خطاب به نفر دوم گفت: خودت هم حرف زدی و نمازت باطل شد. اما رفیق چهارم که خیال می کرد از دوستانش داناتر است، با خوشحالی شروع کرد به تعریف کردن از خودش که فقط منم که سر نماز حرف نمی زنم، چون می دانم سخن گفتن در حال نماز آن را باطل می سازد. غافل از اینکه با این حرفی که زده نمازش باطل است. حالا هر ۴ نفر نمازشان باطل بود و خودشان خبر نداشتند.
در گوشه ای از مسجد پیرمردی نشسته بود و منتظر بود تا مؤذن اذان مغرب را بگوید. او حرفهای آن ها را شنید و خنده اش گرفت چون می دید که هر چهار نفر نماز را فراموش کردند و به عیب جویی از هم پرداختند و در نتیجه نمازهایشان باطل شد. پیرمرد رو به آنها کرد و گفت: رفقا، نماز گفتگوی انسان با پروردگار عالم است. وقتی با خدا گفتگو می کنید نباید به کسی غیر از او توجه کنید. نباید حرف بزنید و از هم ایراد بگیرید. این کارها نمازتان را باطل و خدا را از شما ناراضی می کند. هنگام نماز فقط به یاد خدا باشید. با ادب و تواضع و فروتنی نماز بخوانید تا خدا هم به شما توجه کند و گناهانتان را ببخشد.
این داستان را با نگاهی به دفتر دوم مثنوی نوشتم:
چار هندو در یکی مسجد شدند
بهر طاعت راکع و ساجد شدند
هر یکی بر نیتی تکبیر کرد
در نماز آمد بمسکینی و درد
مؤذن آمد از یکی لفظی بجست
کای مؤذن بانگ کردی وقت هست
گفت آن هندوی دیگر از نیاز
هی سخن گفتی و باطل شد نماز
آن سیم گفت آن دوم را ای عمو
چه زنی طعنه برو خود را بگو
آن چهارم گفت حمد الله که من
در نیفتادم به چَه چون آن سه تن
پس نماز هر چهاران شد تباه
عیبگویان بیشتر گم کرده راه
غافلاند این خلق از خود ای پدر
لاجرم گویند عیب همدگر
من نبینم روی خود را ای شمن
من ببینم روی تو تو روی من
آنکسی که او ببیند روی خویش
نور او از نور خلقانست بیش
گر بمیرد دید او باقی بود
زانک دیدش دید خلاقی بود
عیبگوی و عیبجوی خود بدست
با همه نیکو و با خود بد بدست