آموزگار نماز

آموزگار نماز

آموزگار نماز هفت ساله بودم که چند روزی  به مرخصی آمد. نیمه شب بود که از خواب پریدم. چراغ یکی از اتاق ها روشن بود. رفتم آن را خاموش کنم دیدم داداش رسول داره نماز می خواند، شک کردم چرا این موقع دارد نماز می خواند. نشستم تا نمازش تمام شد. گفتم داداش چرا نماز می خوانی، هنوز که صبح نشده! گفت: اتفاقاً الان بهترین زمان برای خواندن نماز است! وقت اذان بود.گفت دوست داری نماز بخوانی، با خوشحالی ...

آموزگار نماز

هفت ساله بودم که چند روزی  به مرخصی آمد. نیمه شب بود که از خواب پریدم. چراغ یکی از اتاق ها روشن بود. رفتم آن را خاموش کنم دیدم داداش رسول داره نماز می خواند، شک کردم چرا این موقع دارد نماز می خواند. نشستم تا نمازش تمام شد. گفتم داداش چرا نماز می خوانی، هنوز که صبح نشده!


گفت: اتفاقاً الان بهترین زمان برای خواندن نماز است!
وقت اذان بود.گفت دوست داری نماز بخوانی، با خوشحالی گفتم آره!


کلی در مورد نماز و نقش آن با من حرف زد. بعد مرا به حیاط برد و وضو گرفتن را یادم داد. چادر نماز نداشتم، روسری مادرم را به عنوان چادر سر کردم، داداش نماز را یادم داد.
صبح با هم رفتیم،  یک چادر نماز و یک چادر برای مدرسه برایم خرید.
من هم به داداش رسول قول دادم که همیشه نمازم را سر وقت بخوام و با حجاب باشم..

خاطرات شهید عبدالرسول محمدپور