زنگ نماز اهل خانه
شهید محمد معماریان وقتی هفت ساله شد، خیلی خاص دل به نماز می سپرد. بدون اینکه کسی به او تذکر بدهد، تا صدای اذان را می شنید، بازی اش را رها می کرد، وضو می گرفت و به نماز می ایستاد. حتی مقیّد شده بود که نماز صبحش را هم بخواند. می گفت: باید بیدارم کنید. اگر یک روز دیر صدایش می کردم، می زد زیر گریه و می گفت: چرا این قدر دیر بیدار شدیم؟ مگر خواب مرگ گرفته بودمان؟ ببین ...
شهید محمد معماریان وقتی هفت ساله شد، خیلی خاص دل به نماز می سپرد. بدون اینکه کسی به او تذکر بدهد،
تا صدای اذان را می شنید، بازی اش را رها می کرد، وضو می گرفت و به نماز می ایستاد. حتی مقیّد شده بود که نماز صبحش را هم بخواند. می گفت: باید بیدارم کنید.
اگر یک روز دیر صدایش می کردم، می زد زیر گریه و می گفت: چرا این قدر دیر بیدار شدیم؟ مگر خواب مرگ گرفته بودمان؟ ببینید، آفتاب دارد در می آید و... . محمد شده بود زنگ نماز اهالی خانه.
خاطرهای از مادر شهید ؛ امتداد شماره 34، ص33.