شعر؛ پله پله تا خدا
بر سرير عرشيان با «ربنا» پل مي زني لحظه لحظه، پله پله تا خدا پل مي زني نيمه شبها، در سكوت خانه، دور از خاكيان خشت خشت از جان به دست التجا پل مي زني روي سجاده، به تسبيحي ز عشق و عاطفه ز اعتكاف خاكي ات سوي سما پل مي زني روي سجاده، به همراه دلي سرشار نور نيمه شبها با گل دست دعا پل مي زني با دلي عريانتر از نور حقيقت، در قنوت در حجابي از تمنا و حيا پل مي زني در ركوعي، پل ...
بر سرير عرشيان با «ربنا» پل مي زني
لحظه لحظه، پله پله تا خدا پل مي زني
نيمه شبها، در سكوت خانه، دور از خاكيان
خشت خشت از جان به دست التجا پل مي زني
روي سجاده، به تسبيحي ز عشق و عاطفه
ز اعتكاف خاكي ات سوي سما پل مي زني
روي سجاده، به همراه دلي سرشار نور
نيمه شبها با گل دست دعا پل مي زني
با دلي عريانتر از نور حقيقت، در قنوت
در حجابي از تمنا و حيا پل مي زني
در ركوعي، پلكان عشق را طي مي كني
در سجودي تا فرشته، تا خدا پل مي زني
همتبار طلعت ظلمت فروزي همچو نور
از كران تا عشق، تا بي انتها پل مي زني
روي سجاده به سيري انفسي تا بي كران
هر نفس تا قلبهاي آشنا پل مي زني
ديده ام بسيار، از خود كنده بودي خويش را
در گذشتن از خودت، بي ادعا پل مي زني
در گذشتن از خودت، عريان ز بار كالبد
نيمه شبها تا شكوه اصفيا پل مي زني
شاعر؛ عباس مهري آتيه