خاطره ی طنز؛ نماز صبح سر کاری!
اين خاطره مربوط مى شود به خرداد ماه سال 1360 در آن ايام به همراه دو نفر ديگر از برادران به عنوان مسؤ ولان دسته هاى يك گروهان در خدمت جنگ و انقلاب بوديم . محل استقرار ما شهرك دارخوين بود. در واقع اين محل مقرى بود جهت استراحت و تجهيز نيروها. به طور كلى در بين نيروها هميشه افراد شوخ طبع وجود داشتند كه اتفاقا يكى از اين فرمانده دسته هم داراى همين ويژگى و روحيه بسيار خوب بود. اسم كوچكش را به خاطر ندا ...
اين خاطره مربوط مى شود به خرداد ماه سال 1360 در آن ايام به همراه دو نفر ديگر از برادران به عنوان مسؤ ولان دسته هاى يك گروهان در خدمت جنگ و انقلاب بوديم .
محل استقرار ما شهرك دارخوين بود. در واقع اين محل مقرى بود جهت استراحت و تجهيز نيروها.
به طور كلى در بين نيروها هميشه افراد شوخ طبع وجود داشتند كه اتفاقا يكى از اين فرمانده دسته هم داراى همين ويژگى و روحيه بسيار خوب بود. اسم كوچكش را به خاطر ندارم ؛ اما قبل فاميل او پرهازى بود كه بعدها شهيد شد. در بسيارى مواقع ديده مى شد كه اين شهيد بزرگوار با ديگر رزمنده ها يك جا جمعند و مشغول صحبت هستند.
اغلب صحبت هايشان با خنده نيز همراه بود.
يك روز صبح تازه صداى اذان به گوش مى رسيد كه من از خواب بيدار شدم . ابتدا رفتم سراغ بچه هاى رزمنده دسته شهيد پرهازى تا آن ها را براى نماز بيدار كنم . تعدادى را صدا كردم و عده اى هم خودشان بيدار شدن بودند و يا اين كه با اين سر و صدا از خواب بيدار شدند. از قيافه هايشان معلوم بود كه سؤ الى دارند و در واقع همه متعجب بودند.
بلافاصله بعد از چند لحظه خودشان به حرف آمدند كه ما يك بار نماز صبح خوانده ايم ، كه البته خودشان فهميدند چه خبر است .
بله شهيد بزرگوار پرهازى حول و حوش ساعت 2 بامداد بچه ها را براى نماز صبح بيدار كرده بود و چون همگى خسته بودند، متوجه ساعت هم نشده بودند. دو ركعت نماز صبح خوانده و خوابيده بودند.
ولى چاره اى نبود. همگى بلافاصله بيدار شدند و وضو گرفتند و مشغول نماز صبح واقعى شدند.
انجمن گفتگوی دینی