دل دریایی
غروب کم کم از راه می رسید؛ در حالی که ما هنوز #نماز ظهر و عصر را اقامه نکرده بودیم. فکر می کردم از آن ها اجازه بگیرم که نماز بخوانم، اما هیبت شیطانی شان مانع می شد. نماز را باید می خواندیم و برای نخواندن آن هیچ بهانه ای پذیرفته نبود. دل به دریا زدم و گفتم: «وقتُ الصّلوه» از میان آن جمع عراقی، کسی برخاست و با مهربانی بند دست هایمان را گشود. سر و صورت را به آب وض ...
غروب کم کم از راه می رسید؛ در حالی که ما هنوز #نماز ظهر و عصر را اقامه نکرده بودیم. فکر می کردم از آن ها اجازه بگیرم که نماز بخوانم، اما هیبت شیطانی شان مانع می شد.
نماز را باید می خواندیم و برای نخواندن آن هیچ بهانه ای پذیرفته نبود. دل به دریا زدم و گفتم: «وقتُ الصّلوه»
از میان آن جمع عراقی، کسی برخاست و با مهربانی بند دست هایمان را گشود.
سر و صورت را به آب وضو طاهر ساختیم و هر کدام در گوشه ای دور از هم به نماز ایستادیم. عراقی ها انگار صحنه ای باورنکردنی و عجیب را تماشا می کردند. حق داشتند؛ چرا که ایرانیان را نزد آنان غیر مسلمان و آتش پرست خوانده بودند.
نماز را به پایان رساندیم و به شکرانه ی برپایی آن به سجده افتادیم.
دوباره دست ها و چشم هایمان را بستند و هر کدام از ما را برای بازجویی به سوی سنگری بردند.
قصه ی نماز آزادگان، ص 28، خاطرهی علی رضا دهنوی.