نگاه به بالا

نگاه به بالا

روزی مهندس ساختمانی از طبقه ششم می‌خواست که با یکی از کارگرانش حرف بزند. خیلی او را صدا می‌زند، اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود.   به ناچار، یک تراول پنجاه هزار تومانی به پایین می‌اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند. کارگر تراول را برمی دارد و تو جیبش می‌گذارد و بدون این که بالا را نگاه کند مشغول کارش می‌شود.   بار دوم مهندس چن ...

روزی مهندس ساختمانی از طبقه ششم می‌خواست که با یکی از کارگرانش حرف بزند. خیلی او را صدا می‌زند، اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود. 

 به ناچار، یک تراول پنجاه هزار تومانی به پایین می‌اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند. کارگر تراول را برمی دارد و تو جیبش می‌گذارد و بدون این که بالا را نگاه کند مشغول کارش می‌شود. 

 بار دوم مهندس چند تراول به پایین می‌اندازد. و دوباره کارگر بدون این که بالا را نگاه کند، آن‌ها را بر می‌دارد و در جیبش می‌گذارد! 

 بار سوم مهندس سنگ کوچکی را پایین می‌اندازد و سنگ به سر کارگر می‌خورد. 
در این لحظه کارگر سرش را بلند می‌کند و بالا را نگاه می‌کند و مهندس کارش را به او می‌گوید. 

 این داستان همان داستان زندگی انسان است. خدای مهربان همیشه نعمت‌ها را برای ما می‌فرستد، اما ما سپاسگزار نیستیم. اما وقتی سنگ کوچکی بر سرمان می‌افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند، به خداوند روی می‌آوریم.

 [وقتی بنده با نعمت از خدا فرار می کند و به سراغ نماز و ارتباط با خدا نمی آید خداوند با گرفتاری او را به سوی خود می کشد]

 پس سعی کنیم هر زمان که از پروردگارمان نعمتی به ما رسید با عبادت [و نماز] به او توجه کنیم و سپاسگزار باشیم، قبل از این که سنگی بر سرمان بیفتد. 

 

کشکول فرحزاد ، جلد ۱ ؛ صفحه ۸۷.