نماز شب پر سر و صدا
سرش می رفت نماز شبش نمی رفت. هر ساعتی برای قضای حاجت برمی خواستیم، در حال راز و نیاز و سوز و گداز بود. گریه می کرد مثل ابر بهار، با بچه ها صحبت کردیم. باید یه فکر چاره ای می افتادیم، راستش حسودیمان می شد. ما نماز صبح را هم زورمان می آمد بخوانیم، آن وقت او نافله بجا می آورد. تصمیم مان را عملی کردیم. در فرصتی که به خواب عمیقی فرو رفته بود، یک پای او را به جعبه ی مهمات که پر از ظرف قاشق و چنگال بود ...
سرش می رفت نماز شبش نمی رفت. هر ساعتی برای قضای حاجت برمی خواستیم، در حال راز و نیاز و سوز و گداز بود. گریه می کرد مثل ابر بهار، با بچه ها صحبت کردیم. باید یه فکر چاره ای می افتادیم، راستش حسودیمان می شد. ما نماز صبح را هم زورمان می آمد بخوانیم، آن وقت او نافله بجا می آورد.
تصمیم مان را عملی کردیم. در فرصتی که به خواب عمیقی فرو رفته بود، یک پای او را به جعبه ی مهمات که پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زدیم.
بنده ی خدا از همه جا بی خبر، نیمه شب از جایش برمی خیزد که برود تجدید وضو کند، تمام آن وسایل که به هیچ چیز گیر نبود، با اشاره ای فرو می ریزد روی دست و پایش. تا به خود بجنبد از سر و صدای آن ها همه سراسیمه از جا برخاستیم و خودمان را زدیم به بی خبری: «برادر نصف شبی معلوم است چه کار می کنی؟» دیگری: «چرا مردم آزاری می کنی؟» آن یکی: «آخر این چه نمازی است که می خوانی؟» و از این حرف ها.
کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 3، صفحه:118