خشم شب را با نماز شب درهم آمیخت

خشم شب را با نماز شب درهم آمیخت

شهید سید محمد میرقیصری شهید سید محمد میرقیصری فرزند سید عبدالحسین در سال 1342 در شهر مقدس قم دیده بر جهان گشود. او در تاریخ 26/12/63 در منطقه شرق دجله بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر و سینه به فیض عظیم شهادت نائل آمد. صورتش خندان و دستش هم روی سینه اش بود. در خانه را باز می گذاشتیم تا پناهگاه تظاهرات کنندگان باشد. سال های 56 ـ 57 بود و اوج مخالفت های مردم با رژیم شاه. سیّدمحمد تقریباً چهارد ...

شهید سید محمد میرقیصری

شهید سید محمد میرقیصری فرزند سید عبدالحسین در سال 1342 در شهر مقدس قم دیده بر جهان گشود. او در تاریخ 26/12/63 در منطقه شرق دجله بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر و سینه به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

صورتش خندان و دستش هم روی سینه اش بود.

در خانه را باز می گذاشتیم تا پناهگاه تظاهرات کنندگان باشد. سال های 56 ـ 57 بود و اوج مخالفت های مردم با رژیم شاه. سیّدمحمد تقریباً چهارده ساله بود. شب از خانه می رفت بیرون تا صبح. آمده نیامده، دوباره شال و کلاه می کرد برای کار هایی که از دستش برمی آمد. اهل محل را هم راه می انداخت. با شیطنت های این سنّش، شجاعتش را ضرب می کرد. دیگر نمی شد کنترلش کرد. سر راه گاردی ها لاستیک آتش می زدند. وقتی دنبالشان می کردند، فرار می کرد و می آمد داخل خانه. جمعیت را هم با خودش می کشید توی خانه. هر چه می گفتیم: «محمد، مگر گاردی ها دنبالت نبودند، خب الآن می فهمند کجایی و گلوله بارانت می کنند؟» فایده نداشت. می گفت: هیچ طوری نمی شود. شما کاری نداشته باشید. انگار ترس در وجودش نبود. کار هر روزش بود. ما هم البته هیچ وقت مانعش نمی شدیم.

 

پنجم ابتدایی را که تمام کرد، دیگر درس نخواند. زمان رژیم ملعون پهلوی بود و جوّ مدارس نامطمئن. حاج آقا (پدر شهید) با سیّدمحمد صحبت کردند و از اوضاع خراب مدارس برایش گفتند و از او خواستند فعلاً درس را رها کند تا تکلیف انقلاب روشن شود. محمد هم صحبت های پدر را قبول کرد. حاج آقا پیشنهاد کرد که درس طلبگی را شروع کند. محمد استعداد فوق العاده ای داشت. اول قرآن را پیش پدر یاد گرفت و بعد هم سراغ درس طلبگی رفت. سیّدمحمد دنبال مدرک و اسم و رسم نبود. از همان موقع خیلی به نجاری هم علاقه داشت. مدرسه که رفت، پیگیر کار نجاری شد تا بتواند کمک خرج خانه هم باشد. این بود که شاگرد نجاری شد. طی مدت کوتاهی استاد شد و توی یکی از اتاق های خانه وسایل و ابزار کارش را خرید و برای خودش کار می کرد. دست کارش هم خوب بود. سفارش می گرفت و تمام پولی را هم که در می آورد، خرج خانه و دیگران می کرد. با این که نوجوانی بیش نبود و شاید می توانست برای جمع کردن پول هایش هزار بهانه بیاورد، اما هیچ وقت این کار را نکرد.

 

سیّدمحمد خیلی از دست سرهنگ افاضلی ملعون حرص می خورد. شاید یکی از مواقعی که می توانستی عصبانیت سیّدمحمد را ببینی، وقتی بود که اسم افاضلی می آمد. توی خانه راه می رفت و کلی زیر لب لعن و نفرین می کرد و خط و نشان می کشید.

همه اش به فکر انتقام گرفتن از این ملعون بود. خانه افاضلی هم سه چهار محله پایین تر از محله ما بود. محمد با یک نفرتی از آن محل رد می شد. وقتی انقلاب شد، سیّدمحمد با کلنگ رفته بود سراغ خانه افاضلی و همراه مردم، خانه اش را خراب کرده بودند.

سرهنگ افاضلی همان ملعونی بود که با لوله خودکار، انقلابی ها را شکنجه می داد. او خودکار را داخل بینی آنها می گذاشت. اگر اعتراف نمی کردند، می کوبید زیر خودکار و مغز آنها متلاشی و شهید می شدند.

 

تعصب و اعتقاد خاصی درباره انقلاب داشت. کسی اگر بد می گفت، حسابش با سیّدمحمد بود؛ مخصوصاً آن زمانی که سر شهید بهشتی و بنی صدر بین مردم اختلاف افتاده بود. سید محکم از بهشتی دفاع می کرد. چند بار توی محله دعوای درست و حسابی راه افتاد و سیّدمحمد حساب آنهایی را که به بهشتی توهین کرده بودند، رسیده بود. حتی یک بار خانم همسایه آمده بود منزل ما و سیّدمحمد هم توی اتاق مشغول کار خودش بود که این خانم توهینی به شهید بهشتی کرد. سیّدمحمد از جا پرید و چنان جوابی داد که خانم همسایه قهر کرد و رفت.

 

داخل کوچه یک سه راه بود. آنجا پاتوق جوان ها و محل گفت وگوهایشان بود. چند باری سر شهید بهشتی و بنی صدر بحث شده بود. سید با همان جرأت مخصوص خودش، عکس شهید بهشتی و مقام معظم رهبری را قاب کرده بود و زده بود بالای تیر چراغ برق سر سه راه. هیچ کس هم از مخالفان شهید بهشتی جرئت نکرده بود به عکس دست بزند؛ چون اعلام موضع اهالی محل بود و کار سیّدمحمد.

 

خانه ما در یکی از محله های قدیمی شهر بود؛ محله با اصالت و مردم باایمان محله ولی عصر(عج). سیّدمحمد، کل محله را رهبری می کرد. آن زمان یک موتور تریل داشت. وقتی توی محله می آمد، صدای موتورش برای خیلی ها که می خواستند دست از پا خطا کنند، کلی جاده خراب کن بود و مایه خوشحالی آنهایی بود که امید به سید داشتند. زور بازویش هم خوب بود، اما محبوبیتش بیشتر بود. واقعاً خواستنی بود؛ محبّت همراه ابهت، دانایی و بصیرتِ همراه با تواضع و فروتنی. خلاصه، سیّدمحمد بزرگ مردی بود توی محله.

 

نفت از خانه می برد برای دیگرانی که نداشتند. می گفتم: «خودمان چی محمد؟» می گفت: همین مقدار برای ما کافی است. هنوز تمام نشده.

خیلی به فکر مردم بود، به خصوص آنهایی که درآمد کمی داشتند. با مقداری از پول نجاری اش، به کار فقرا رسیدگی می کرد، حتی خودش برایشان دارو می گرفت، وسایل خراب خانه شان را برای تعمیر می برد. البته به ما هم نمی گفت. بعد از شهادتش، می دیدیم افرادی می آیند و زار می زنند. برای ما غریبه بودند. بعداً می فهمیدیم سید کمک و یاورشان بوده است.

پسر شهید اشرفی (شهید محراب) در محله ما زندگی می کردند. هر وقت شهید اشرفی می آمد قم منزل پسرشان، سیّدمحمد که نوجوان بود، با یک علاقه خاصی می رفت خدمت شهید اشرفی. یکی از فرزندان این خانواده مریض احوال بود. سیّدمحمد همیشه کمک حالشان می شد. حتی وقتی می خواستند اسباب کشی کنند و بروند اصفهان، محمد رفت و به جای پسرشان در تمام کار های اثاث کشی کمک کرد؛ حتی تا اصفهان هم همراهی شان کرد تا بار ها را خالی کنند. بعد هم، از همان جا یکراست رفته بود سمت جنوب و همراه شهید چمران شده بود. بعداً به ما تلفن زد که نگران من نشوید. جبهه ماند تا شهادت شهید چمران. می گفت وقتی چمران تیر خورد، سرش را من در آغوش گرفتم. شاید اولین ضربه سنگین روحی که تحول عظیمی در روح سیّدمحمد ایجاد کرده بود، شهادت شهید چمران بود.

سید وقتی آمد قم، عضو رسمی سپاه شد. دیگر جبهه و دفاع از دین و میهن و اطاعت از امام، برایش مهم ترین اصل بود. حتی دکان نجاری اش را جمع کرد؛ یعنی دستگاه ها و بقیه بساط کارش را هم فروخت تا برایش یک تعلق کوچک هم باقی نمانَد. وقتی از جبهه می آمد و وقت داشت و سفارش می گرفت، می رفت کار گاه استادش و همان جا کارش را انجام می داد. درها و دکورهای خانه را هم همان جا درست کرد. نکته جالب این بود که به کار نجاری اش هم دیدی عمیق و اعتقادی داشت. دکور های خانه را به طرح قدس درست کرده بود.

سید به خیلی از مسایل نظامی جنگ مسلّط بود. در بعضی از عملیات ها و یا تاکتیک های ایذایی، روش ابتکاری خودش را داشت که نتایج مطلوبی هم می داد. در آموزش نظامی هم سبک خاصی داشت. خیلی از نیرو ها پیش سید آموزش دیدند و زبردست هم شدند.

 

در لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) تصمیم گرفته شد یک گردان خط شکن که خیلی هم قدرتمند باشد، تشکیل بدهند؛ قدرتمند هم از نظر روحی ـ معنوی و هم از لحاظ قدرت بدنی و قدرت اجرای تاکتیک ها. وقتی صحبت فرمانده گردان شد، همه چشم ها به سیّدمحمد بود. تنها او توان این کار را داشت. کار استثنایی و سختی بود؛ اما سیّدمحمد 21 ساله، ابرمرد این کار بود. گردان را تشکیل داد؛ گردان خط شکن محمد رسول الله(ص) نیروهای خاص و فرمانده خاص تر. آموزش های سنگین را با نیرو های خودش شروع کرد. حسابی ورزیده شان کرد. نماز شب ها با خشم شب، سینه زنی ها با سینه خیز رفتن ها، ریاضت ها با فیزیک بدنی متناسب؛ همه و همه گردان را برای انجام عملیات های سنگین آماده تر و زبده تر می کرد.

 

صورت زیبا و نورانی داشت. اصلاً تودل برو بود. وقتی از جایی رد می شدیم که سیّدمحمد هم بود، بی اختیار نگاهش می کردیم. یک بار یکی از بچه ها گفت: سیّدمحمد چرا شال سبز نمی اندازد؟ دادمان رفت هوا که نه، نمی خواهد. شال می خواهد چه کار؟ همین جوری اش هم کلی تو چشم است. اگر شال بیندازد، حتماً چشم می خورد.

 

صدای فوق العاده زیبا و محزونی داشت. اشک وقتی صدای سید را می شنید که دم گرفته، اجازه نگرفته سرازیر می شد. سید که شروع می کرد، دورش حلقه می زدیم و هیئت مان دیدنی می شد. بگذریم از شوخی هایش که جمع را از کسالت و خستگی در می آورد. گاهی خیلی جدی نیرو ها را جمع می کرد. دستور چی بود؟ حرکت می کنیم توی این مسیر، هر چه پوکه هست جمع می کنیم. هر چی نبود، از بیکاری آن همه نیرو بهتر بود. حداقلش این بود که سوغات جبهه برای بچه های کوچک خانه بود. یک بار غذایی که به ما دادند، از خشکی گذشته بود. پلو عدس بود یا به قول بچه ها ساچمه پلو. آشپز حیفش آمده بود روغن هم بریزد. از گلویمان پایین نمی رفت. کم کم صدای اعتراض همه بلند شد. سید فرمانده مان بود. دید فایده ندارد، رفت یک کتری آب جوش آورد و شروع کرد در بشقاب ها ریختن و گفت: حالا تر شد، دیگر خشک نیست. شما با این نازنازی بازی هاتون چه جوری می خواهید عملیات کنید.

 

بعد از نماز صبح نمی خوابید. حتماً باید قرآن می خواند؛ چه در شهر بود و چه در جبهه. صدای عجیبی هم داشت. باور می کنید کسانی که از کوچه رد می شدند و صدای قرآن سیّدمحمد را می شنیدند، مجذوبش می شدند؟ در جبهه هم همین طور بود. هر وقت کاری نداشت، یک کار مهم تر داشت و آن هم خواندن قرآن بود. این قرآن کوچک سید که همیشه و همه وقت و همه جا می خواند، در ذهن دوستان مانده است. شاید با آن سن کم که آن تاکتیک ها و برنامه های نظامی را اجرا می کرد، به خاطر الهامات و فکر کردنش در عمق مطالب و مفاهیم قرآن بود. خیلی کارهایش درس پس دادن به خدا بود. این کارش را هم با یک اعتقاد قلبی و تفکر دینی انجام می داد.

 

یک بار در جریان پاتک سنگین دشمن که همه کُپ کرده بودیم و خمسه خمسه های عراقی داشت پدرمان را در می آورد و هیچ کار خاصی هم نمی توانستیم بکنیم، دیدم سیّدمحمد با یک حالت خاصی نشسته و قرآن می خواند. تند شدم به سید که «اینجا جای قرآن خواندن است؟!» انگار کم فهمی من از آتش دشمن برایش سخت تر بود. برگشت با حالت غیظی گفت: خفه شو.

 

راست می گفت. آن آرامش سید و اطمینانش و تاکتیک های جدیدش برای نتیجه عملیات، از اعتماد و انس و تکیه اش به خدا بود و آن حالت اضطرار و اعتراض ما از پناه نبردمان به قرآن و خدا.

سید چندین بار زخمی شد، اما صبر نمی کرد تا کاملاً خوب شود. زود راهی جبهه می شد. یک بار وقتی زخمی شده بود، برده بودنش بیمارستانی در مشهد. توی نمازخانه بیمارستان یک پرده زد و دعای توسل راه انداخت. با آن صدایش و زیارت عاشورا و قرآنش، کلی همراه و هوادار پیدا کرده بود. تغییر بیمارستان محسوس بود. البته خُلق خوش سید هم، 50 درصد کار را پیش می برد. اهل محبت بود. کمپوت ها و میوه هایی را که برایش می آوردند، با دست خودش به مجروحینی که جراحتشان زیاد بود، می خوراند و به مجروحینی که ملاقات کننده نداشتند، مثل برادر رسیدگی می کرد. وسایل دیگری را هم که احتیاج نداشت، روز آخر به ستاد کمک رسانی به جبهه های جنگ داد.

 

درگیر عملیات بودیم که دیدم سیّدمحمد سرش تیر خورده و خون زیادی می آید. ایستاده بود کنار آبی و خون ها را می شست، اما فایده نداشت. بند نمی آمد. هر کارش کردم که برگردد عقب، فایده نکرد. می گفت: چیز مهمی نیست. عملیات و نیرو هایم را بگذارم به خاطر یک زخم کوچک عقب بروم؟

بعداً دیدم یک دستمالی بسته روی زخمش و فرماندهی اش را می کند

..

سه روز از عملیات بدر گذشته بوده که چند تن از فرماندهان لشکر برای بررسی اوضاع، دور هم جمع می شوند. دشمن حمله هوایی می کند. شاید هم ستون پنجم، جمع فرماندهان را گزارش داده بود. سیّدمحمد خودش را می رساند پشت ضد هوایی که با گلوله مستقیم، سینه اش شکافته می شود. سید سه بار می گوید «لاحول ولاقوه الا بالله العلی العظیم» و بعد سه بار می گوید: یا حسین یا حسین یا حسین

منبع : پایگاه اطلاع رسانی حوزه

 

وصیتنامه شهید:

به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان

با سلام به پیشگاه مقدس امام زمان (عج) سلام و درود و دعا بر امام امت، امامی که ما باید با تلاش و جهاد و ایثار وشهادتمان رهبری و امامت جهانیشان را عینیت بخشیم و جهانی انقلابی و اسلامی بسازیم و ارزشهای پست استکبار را نابود سازیم ان شاالله.

ابتدا: از خدای بزرگ طلب مغفرت و عفو گناهان کوچک و بزرگی که در طول عمر آشکار و پنهان کرده ام می نمایم و از او می خواهم که مرا تا مورد آمرزش خود قرار نداده از این دنیا نبرد.

من به پدر و مادرم که رنج تربیت من پریشانشان کرده است دعای خیر می کنم و امیدوارم همانطور که خداوند در احترام و نیکوئی که به ایشان امر فرموده خودش جزای خیر بدهد و مسلم می دانم شهادت من شما را بی تاب نخواهد کرد و نمی کند. ای پدر و مادر عزیزم و گرانقدرم حلالیت می طلبم و تمنا دارم که خطاهای مرا ببخشند و پوزش مرا قبول کنند و نزد خودم و خدای خودم شرمنده زحمات هر دوی آنها هستم. خدا مرا نمی بخشد و مورد رحمت او قرار نمی گیرم اگر شما مرا عفو نکنید. پدر و مادر عزیزم بداندید که ما فرزندان، امانت خدا در نزد شما هستیم و شما بوسیله رضایت خود این امانت را به خدا پس می دهید و نا گفته نماند که فرزندان وسیله آزمایش شما هستند و چه خوب که شما از این آزمایش قبول شدید. عزیزان من فکر نکنید که اگر (محمد) به جبهه نمی رفت کشته نمی شد خیر، زیرا خدا می فرماید: " اینما تکونوا یدرککم الموت " یعنی هر کجا باشید مرگ شما را فرا می گیرد. این را بدانید که اگر من الان از میان شما رفتم زیاد طول نمی کشد که دوباره همدیگر را خواهیم دید بنابراین زیاد خود را ناراحت نکنید که ان شاء الله در بعثت پیامبر (ص) و ائمه (ع) را با سربلندی و افتخار ملاقات خواهید کرد ان شاءالله.

ای امت حزب الله _ بردران و خواهران

سعی کنید که مسلمان واقعی باشید و در خط اسلام راستین و فقاهتی و در خط امام یعنی اسلام باشید. چونکه فلاح و رستگاری شما در این راه میسر است که مومنین رستگارند . " قد افلح المومنون " و اگر می گوئیم خط امام منظور همان خط اسلام است چون ولایت فقیه استمرار حرکت انبیاست و اطاعت از ولایت فقیه اطاعت از پیامبر و انبیاست و اطاعت از انبیاء اطاعت از خداست. پس اطاعت از ولایت فقیه کنید که اطاعت از خداست و سرپیچی از خدا و دستورات خداست. پس بیائیم پیرو ولایت فقیه باشیم که اطاعت از ولایت فقیه اطاعتی ناآگاهانه و کورکورانه نیست. بلکه اطاعتی آگاهانه و عالمانه است و چنانکه تاکنون دیده ایم اگر ملتی شکست خورده اند عامل مهم آن نداشتن رهبری و امامت بوده است.

برادر و خواهر به پای آزادی و استقلال و جمهوری اسلامی باید خون ریخت و آن هم چه خونهای پاک و چه انسانهای پاکباخته ای "محو جمال الله". به کلیه برادران و خواهران وصیت می کنم نگذارید خون شهیدان پایمال شود حسین زمانتان خمینی را تنها نگذارید زیرا او سفیر حضرت مهدی (عج) می باشد. می گویند ای کاش ما در زمان امان و پیامبران بودیم و در رکاب آنها می جنگیدیم. حالا آن زمان فرا رسیده حالا موقع لبیک گفتن است این حق است و آن باطل هر که دارد هوس کربلا بسم الله

ای برادران و خواهران جبهه ها را تقویت کنید و پشتیبان ولایت فقیه و روحانیت پیرو خط امام باشید و مخصوصا منافقان داخلی را مجال فعالیت ندهید. نماز و روزه را ترک نکنید. نماز را با جماعت بخوانید. در مناجات و دعاها شرکت کنید. مستحبات را انجام دهید. خمس و زکات را فراموش نکنید و قرآن بسیار بخوانید. نماز جمعه را فراموش نکنید. غیبت و دروغ به کسی نزنید از خداوند بخواهید ان شاءالله ایمانی قوی علم و عمل و تقوا و ترک معصیت نصیبتان کند ان شاءالله و دروس اسلامی را مطالعه کنید فرزندانتان را با مکتب اسلام آشنا کنید. البته من از آن کوچکتر هستم پیام برایتان بگویم و بنویسم ولیکن امر به معروف واجب است.

نصیحت کننده ضعیف :

مادران و پدران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردای قیامت در محضر خدا نمی توانید جواب حضرت زینب (س) را بدهید. حضرت زینب (س) تحمل هفتاد و دوتن شهید را نمود و با سخنان خود کاخ یزید را به لرزه در آورد. ای پدران و مادران، بدانید ما مثل مردم بی وفای کوفه نیستیم که در کوفه حضرت مسلم (ع) را تنها گذاشتند و در کربلا امام حسین (ع) را و ما به پیام حسین زمان و دلسوز اسلام و قرآن خمینی کبیر لبیک گفته و به یاری دین خد ا می رویم و حرکت من برای خدا و برای اسلام و به خاطر حفظ اسلام است.

ای عزیزان، ای همرزمان، در قرآن دو خط بیشتر نداریم خط حق و خط باطل. پس شما ای مومنین در خط حق باشید و در حزب الله فعالیت کنید و در غیر این صورت مانند کف روی آب نابود خواهید شد. انقلاب خونین مان سنگر به سنگر کفر جهانی را عقب نشاند و این بار رحمت خدائی جنگ مقدمه ای شده برای تشکیل اتحاد جماهیر اسلامی ان شاء الله و بدانید که این موضوع ایثار می خواهد و خون که پیامدش نصرت الهی است که پیروزی اسلام در اثر رنج و سعی و کوشش و زجر و ناراحتی و خون دادن است بلکه ما هم می جنگیم و تن به هیچگونه سازش نمی دهیم و با شعار همیشگی مان یا فتح یا شهادت می جنگیم و بر سیاست نه شرقی نه غربی سرسختانه پا می فشاریم چون معتقد به خدائیم.

 برادران و خواهران هیچگونه اندوه و خوفی به دل راه ندهید چون میدان آزمایش است و زمان امتحان، و شما برترید اگر مومن باشید و از رهبر عصاره مکتب بیاموزیم که چون کوه استوار در مقابل دشمن و چون گاه در مقابل خدا و ما هم در مقابل مصائب باید همچون کوه باشیم چون مسئولیتی را که کوه نپذیرفت ما پذیرفتیم و با سعادت است که در راه مکتبان که اسلام عزیز می باشد خدمت کنیم ان شاءالله.

15/12/63 سید محمد میرقیصری

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم