پسرم سه سال قبل از سن تکلیف نماز و روزه‌اش را شروع کرد

پسرم سه سال قبل از سن تکلیف نماز و روزه‌اش را شروع کرد

مادر شهید رضا امامی از شهدای فتنه دراویش: رضا قول داده بود سربلندم کند خیابان پاسداران بعد از آشوب دراویش اغتشاش‌گر «رضا خودش خدمت در نیروی انتظامی را انتخاب کرد و حاضر بود در این برهه از زمان که کشورمان در داخل و خارج از کشور مورد طمع دشمنان قرار گرفته، برای امنیت کشور جانش را هم فدا کند.» «رضا خودش خدمت در نیروی انتظامی را انتخاب کرد و حاضر بود در این برهه از زما ...


مادر شهید رضا امامی از شهدای فتنه دراویش:
رضا قول داده بود سربلندم کند
خیابان پاسداران بعد از آشوب دراویش اغتشاش‌گر

«رضا خودش خدمت در نیروی انتظامی را انتخاب کرد و حاضر بود در این برهه از زمان که کشورمان در داخل و خارج از کشور مورد طمع دشمنان قرار گرفته، برای امنیت کشور جانش را هم فدا کند.»

«رضا خودش خدمت در نیروی انتظامی را انتخاب کرد و حاضر بود در این برهه از زمان که کشورمان در داخل و خارج از کشور مورد طمع دشمنان قرار گرفته، برای امنیت کشور جانش را هم فدا کند.» مادر گروهبان‌یکم شهید رضا امامی گفت‌وگو با ما را با این جملات شروع کرد. مادر داغداری که می‌گفت رضا در همان دوران آموزشی می‌دانست شغلش چه خطرهایی دارد اما پذیرفت و حتی وصیتنامه‌اش را هم نوشت. مشکل دشمنان ایران اسلامی هم اینجاست که نمی‌خواهند شهادت‌طلبی جوانان شجاع ایرانی را باور کنند. به همین خاطر است که گاهی به داعشی‌های خارجی متوسل می‌شوند و گاهی به داعشی‌های داخلی! چنین خیال خامی از سوی دشمنان است که باعث شد مرد میانسالی از فرقه دراویش سوار بر اتوبوس شود تا 15 سال تجربه در حرفه رانندگی را با شهادت سه مأمور پلیس بیازماید! بعد در جلسه محاکمه ژست انسان‌دوستانه بگیرد و با زیر سؤال بردن مأموریت نیروی انتظامی، عمل زشت و وقیحانه‌اش را توجیه کند. رضا امامی یکی از سه شهید نیروی انتظامی در واقعه 30 بهمن ماه 1396 است. او فرزند دوم از خانواده‌ای بود که دو پسر و یک دختر داشت. رضا می‌خواست با عضویت در نیروی انتظامی و خدمت در مسیر امنیت و آرامش زحمات چند ساله مادر را جبران کند که در 24 سالگی به شهادت رسید. مصاحبه زیر با مادر شهید رضا امامی علمدار است که می‌خوانید.

مصاحبه در راهروی دادگاه

قرار بود روز شنبه 20 اسفندماه جلسه محاکمه محمد ثلاث عامل قتل سه مأمور پلیس نیروی انتظامی در دادگاه کیفری یک استان تهران برگزار شود. برای پوشش خبری راهی دادگاه شدم. محاکمه در سالن اجتماعات دادگاه برگزار می‌شد. نیم ساعت قبل از شروع جلسه به دادگاه رسیدم. در راهرو مادران سه شهید همراه با همسر شهید بایرامی روی صندلی نشسته بودند و انتظار جلسه را می‌کشیدند. جلو رفتم و بعد از احوالپرسی و عرض تسلیت جایی باز کردند و کنارشان نشستم. کمی بعد مادران شهدا را به سالن دعوت کردند. من هم رفتم و بعد از دقایقی به دلیل تقارن با اذان ظهر، به دستور ریاست دادگاه از سالن خارج شدیم. وقتی خانواده‌ها از سالن بیرون آمدند با ازدحامی از خبرنگاران مواجه شدند اما با تواضع و حوصله به همه سؤالات پاسخ ‌دادند. متعجب بودم از این همه آرامش اما بلافاصله جوابم را گرفتم. یکی از مادران شهدا در جواب یکی از خبرنگاران گفت: اقتدا کردیم به حضرت زینب(س) و خانم فاطمه زهرا(س)، پس صبر می‌کنیم و امیدواریم ریشه فتنه‌ها از سر کشورمان رفع شود.

    درباره شهید رضا امامی بیشتر بخوانیم:

    آغاز سومین جلسه محاکمه راننده اتوبوس دیوانه+ عکس
    تصویری از شهید خیابان پاسداران


بعد از آن بود که موقعیت را مناسب دیدم و با گلدسته عینی، مادر شهید رضا امامی علمدار گفت‌وگوی مختصری انجام دادم. ایشان با وجود کسالتی که داشت استقبال کرد و در همان راهروی دادگاه کیفری روی صندلی نشستیم و مادر روایتگر بخش‌هایی از زندگی فرزندش شد.

مایه آرامشم بود

رضا22 سال داشت. از کودکی تا بزرگسالی کوچک‌ترین اذیتی از او به یاد ندارم. مایه آرامشم بود. پسرم سه سال قبل از سن تکلیف نماز و روزه‌اش را شروع کرد و هر وقت فرصت فراغتی داشت به امامزاده می‌رفت و خادمی می‌کرد. موقع سربازی وقتی مرخصی می‌آمد، به جای اینکه مثل دیگر جوان‌ها تفریح کند، به هیئت و امامزاده می‌رفت و خادمی اهل بیت(ع) را می‌کرد.
من به خاطر مشکلات مالی مجبور بودم خارج از خانه کار کنم، به همین دلیل در امامزاده محله‌مان مشغول کار شدم. خادمی می‌کردم و حقوق می‌گرفتم. بعضی وقت‌ها ناخن‌هایم از کار درد می‌گرفت و سرانگشتانم به خاطر کار زخم می‌شد. من رضا را اینطور و با رزق حلال بزرگ کردم.

دل کندن سخت بود

روز شهادتش صبح ساعت پنج بود که رضا بیدار شد. سرکارش برود. نمی‌دانم چرا از او دل نمی‌کندم. تا جلوی در بدرقه‌اش کردم و جلوی همان جا ایستادم. رو به من کرد و گفت: مادر برو داخل هوا سرد است. راضی نمی‌شدم اما بالاخره دل کندم و گفتم رضا جان به آقا ابوالفضل سپردمت. گفت: برو مادر جان... در را بستم اما از سوراخ در قد و بالایش را دوباره نگاهی انداختم و توی دلم از خدا خواستم حفظش کند. نمی‌دانستم نگاه آخری است که به پسرم می‌اندازم. اگر می‌دانستم تمام وجودش را بوسه‌باران می‌کردم.
(با گریه ادامه می‌دهد) روز قبل همراه رضا برای انجام کاری بیرون رفته بودیم. کارمان خیلی طول کشید. تا 3 بعدازظهر معطل شدیم. هرچه به او اصرار کردم می‌رویم خانه و سریع غذا را آماده می‌کنم با زبان شوخی گفت: «نه مادرم، یه عمر من مهمان تو بودم امروز ناهار تو مهمان من هستی.» آخرین غذایی بود که با هم می‌خوردیم.

شب حادثه

رضا معمولاً سر ساعت به خانه می‌آمد و اگر جایی کار داشت حتماً زنگ می‌زد نگرانش نباشم. روز حادثه تا 12 شب منتظرش شدم. وقتی خبری از پسرم نشد، دلشوره گرفتم. دیگر نتوانستم در خانه بمانم. مقابل در حیاط رفتم و نشستم. برادرم در نزدیکی ما زندگی می‌کند. آن شب با همسرش از مهمانی برمی‌گشتند که مرا دید. گفت چرا اینجا نشستی! گفتم رضا دیر کرده و نگرانم. مرا آرام کرد و اصرار داشت به خانه بروم. قبول نکردم و همانجا منتظر رضا نشستم. دقایقی بعد بود که تلفن زنگ زد. فکر کردم رضا است و دویدم به سمت تلفن. وقتی گوشی را برداشتم مادرم بود. تعجب کردم آن موقع برای چه شب تماس گرفته است. احوالی پرسید و فهمیدم می‌خواهد به خانه‌مان بیاید. گویا از طریق تلویزیون از شهادت رضا باخبر شده بود. اما من تلویزیونم خاموش بود. ساعتی نگذشت که مادرم و برادرم و دیگر بستگان به خانه‌مان آمدند. فهمیدم برای رضا اتفاقی افتاده...
ملاقات آخر من و رضا در معراج شهدا بود. من خادم امامزاده هستم و تشییع پیکرهای زیادی را دیده‌ام. اما پیکر پسرم طور دیگری بود. صورت رضایم متلاشی شده بود. آنها صورتش را طوری تزئین کرده بودند تا ما تاب دیدنش را داشته باشیم. در آن حالت رضا را دیدم اما چه دیدنی.

وصیتنامه

دوره آموزشی رضا در اصفهان بود. در همان دوره آموزشی از خطرات این شغل برای رضا گفته بودند. آنجا بود که رضا وصیتنامه‌اش را نوشت اما در این مورد حرفی نزده بود تا این اواخر. چند ماه پیش با هم نشسته بودیم که یکهو رضا در مورد وصیتش صحبت کرد. ناراحت شدم و گفتم از این حرف‌ها نزن دلم می‌ترکد. با صورت مهربانش نگاهی کرد و گفت شغل پرخطری داریم و باید هر لحظه آماده رفتن باشیم. شما هم باید محکم باشید و برایم دعا کنید.
انگار به رضا الهام شده بود که شهید می‌شود. پسرم خوب می‌دانست که چقدر دوستش دارم. به همین دلیل با من در مورد شهادت زیاد حرف نمی‌زد. اما بعد از شهادتش وقتی دوستانش به خانه‌مان آمده بودند تعریف می‌کردند رضا خیلی از شهادت حرف می‌زد و گاهی به شوخی به صورتش دستی می‌کشید و می‌گفت انصافاً این صورت برای شهادت آماده است. همین هم شد. رضا سر و صورت زیبایش زیر چرخ‌های اتوبوس له شد و فدای امنیت کشور شد.

سربلندم کرد

شهادت رضا برایم خیلی سخت بود. وقتی خبرش را شنیدم نمی‌دانستم چطور باید تحمل کنم تا اینکه دست به دامن اهل بیت(ع) شدم. باور کنید خیلی آرامم، خیلی. البته از مسئولان و همکاران پسرم هم بسیار سپاسگزارم. آنها بعد از شهادت رضا سنگ تمام گذاشتند. سرزدن آنها به خانه ما واقعاً آرامش‌بخش بود.
رضا خیلی به من علاقه داشت و با هم زیاد حرف می‌زدیم. دو ماه قبل از شهادتش در خانه با هم صحبت می‌کردیم که یکباره گفت مادر تو خیلی برایم زحمت کشیده‌ای. قدردان زحماتت هستم. قسم می‌خورم که تو را سربلند خواهم کرد. به واقع رضا مرا سربلند کرد. شهادتش برایم افتخاری است که با هیچ چیز در این دنیا عوض نمی‌کنم. اگرچه رفتنش خیلی برایم سخت است.
از همکاران رضا و دیگر جوانان می‌خواهم قدر امنیتی که در کشور هست را بدانند و برای حفظ آن همه تلاششان را انجام بدهند. دشمن از همه جا ناامید شده و فهمیده است که اگر امنیت را بگیرد شاید بتواند به اهدافش برسد. تا ما در داخل کشورمان متحد نشویم و حرف‌هایمان یکی نشود. دشمن هم ریشه‌کن نمی‌شود و برقراری امنیت سخت‌تر می‌شود. رضا و امثال رضاها هم این را درک کرده بودند که جانشان را فدا کردند.