عشق به نماز و روزه
این هفته بناست نوجوانی آشنا شویم که به شوق نماز و روزه در آن سن کم عشق می ورزید.؛ یعنی با زندگینامه شهید خسرو یوسفی. شهید: خسرو یوسفی نام پدر: شکرالله تاریخ تولد: 1348/12/1 محل تولد: شهر باغملک تاریخ شهادت: ۱۳۶۱ محل شهادت: عملیات والفجر ۱ مسئولیت: دانش آموز بسیجی تاهل: مجرد محل دفن: گلزار شهدا ( مزار شهید به صورت نمادین می باشد و تا به امروز پیکر شهید ب ...
این هفته بناست نوجوانی آشنا شویم که به شوق نماز و روزه در آن سن کم عشق می ورزید.؛ یعنی با زندگینامه شهید خسرو یوسفی.
شهید: خسرو یوسفی
نام پدر: شکرالله
تاریخ تولد: 1348/12/1
محل تولد: شهر باغملک
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱
محل شهادت: عملیات والفجر ۱
مسئولیت: دانش آموز بسیجی
تاهل: مجرد
محل دفن: گلزار شهدا ( مزار شهید به صورت نمادین می باشد و تا به امروز پیکر شهید باز نگشته است)
مختصری از زندگی نامه:
شهید یوسفی در خانواده متدین در شهر باغملک متولد شد. نسبت به عبادت بسیار توجه میکرد به موقع نمازش را می خواند و خواهر و برادرش را به نماز خواندن تشویق می کرد.
علاقه زیادی به نظام مقدس جمهوری اسلامی و حضرت امام داشتند. در تابستان به کمک پدرش در امر کشاورزی می پرداخت.
بعد از شهادت عموی بزرگوارش از طریق سپاه رامهرمز عازم جبهه های حق علیه باطل شد. حدود یک سال مفقودالاثر بوده تا اینکه بعد از این مدت وسایل و ساک شهید عزیز را به خانواده اش تحویل دادند.
خاطرات و یاداشتهایی از شهید یوسفی
جمله ای در وصیت نامه ی شهید یوسفی((ما می رویم به جبهه امام زنده بماند))
قسمتی از نامه شهید یوسفی به مادرش:
مادر من در حال رفتن به خط مقدم جبهه هستم و با تمام وسایل آمده ایم به میدان حق علیه باطل ،مادر من با رفتن به جبهه شما را از یاد نمی برم و مرا از یاد نبرید و مرا در جبهه دعا کنید و سلام مرا به تمام آشنایان برسانید.
مادر شهید یوسفی پس از سال ها چشم انتظاری به فرزندش شهیدش پیوست.
از زبان مادر شهید(چندین سال پیش):
شهید یوسفی در سال ۱۳۶۰ کلاس اول راهنمایی را شروع کرد و امتحانات نوبت دوم را داده بود که به جبهه رفت و دیگر شهید را ندیدم و بعد از رفتن شهید شد چون عموی شهیدش شهید فرج الله یوسفی که در سال ۱۳۵۹ شهید شد شهید خسرو یوسفی گفت من می خواهم راه عمویم را ادامه دهم و ایشان همان راهی که رفته بود را با موفقیت طی نمود.
چون شهید یوسفی که مفقود الاثر شده بود و مدتی او را ندیدم خیلی دلم گرفته بود یک روز به بازار رفتم و دیدم تابلوی قشنگی از پسرم در بلوار نصب کردند آنقدر خوشحال شدم مثل اینکه خود شهید را دیدم رفتم پیش تابلو شروع کردم به بوسیدن عکس شهید و دلم آرام گرفت و هر وقت دلم در خانه می گرفت و به یادش می افتادم به بازار می آمدم و به طرف تابلوی شهید می رفتم آن را با چادرم پاک می کردم و می بوسیدم و دلم آرام می گرفت.
شهید یوسفی به شوق نماز و روزه در آن سن کم عشق می ورزید.
مادرش می گفت که شهید اصلا مرا اذیت نمی کرد .
چون سنش کم بود و رضایت نامه می خواست پیش پدرش رفت و رضایتنامه را به ایشان داد و گفت بابا این را امضاء کنید تا من بروم هدیه بگیرم پدرش فکر میکرد مدرسه هدیه میدهد ولی به جبهه رفت و با دشمن به مبارزه برخاست.
باشهادتش تمام همسایه ها و دوستانش ناراحت شدند و تاکنون هم منتظر او هستند چون خیلی به همسایه ها ودوستانش کمک می کرد خیلی آنها را دوست داشت.
مادر شهید می گفت: اگرمن شهید یوسفی راداده ام ولی الان پسران زیادی با شهادتش پیدا کردیم.
شهید یوسفی از زبان همکلاسی ها:
ما خدمتکار داشتیم که چراغ های نفتی کلاسها را پر از نفت می کرد و در کلاسها آنها را روشن می نمود ما می رفتیم بازی می کردیم و به شهید یوسفی می گفتیم برویم بازی کنیم می گفت من کار دارم و برای پر کردن چراغ های نفتی به خدمتکار کمک میکرد ، یک روز در حین ریختن نفت و روشن کردن چراغ نفتی سوخت و اما هیچ ناراحتی هم نمی کرد.
بت به عبادت بسیار توجه میکرد به موقع نمازش را می خواند و خواهر و برادرش را به نماز خواندن تشویق می کرد.