اهل قرآن و نماز شب بود.
۱۵ساله بود که با اصرار زیاد و راضی کردن پدر و مادرش به جبهه رفت، در عملیات رمضان به شدت مجروح شد ولی دست از دفاع برنداشت و بعداز بهبودی دوباره به جنگ رفت تا اینکه در سن ۲۱سالگی به آرزویش رسید. شهید عبدالمجید شریفزاده یکی از آن بزرگ مردانی بود که در نوجوانی احساس تکلیف کرد و به جبهههای حق علیه باطل رفت، با اینکه اسلحه هم قد خودش بود ولی توانست از این مرز و بوم دفاع کند. ...
۱۵ساله بود که با اصرار زیاد و راضی کردن پدر و مادرش به جبهه رفت، در عملیات رمضان به شدت مجروح شد ولی دست از دفاع برنداشت و بعداز بهبودی دوباره به جنگ رفت تا اینکه در سن ۲۱سالگی به آرزویش رسید.
شهید عبدالمجید شریفزاده یکی از آن بزرگ مردانی بود که در نوجوانی احساس تکلیف کرد و به جبهههای حق علیه باطل رفت، با اینکه اسلحه هم قد خودش بود ولی توانست از این مرز و بوم دفاع کند. این شهید والامقام در عملیات رمضان به جانبازی رسید و به شدت مجروح شد ولی دوباره بعد از بهبودی نسبی به جبهه رفت و در عملیات بدر به اسارت گرفته شد و بالاخره زیر شکنجههای دشمن بعثی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
این شهید والامقام در ۱۵ سالگی با علم و آگاهی کاملی به جبهه رفت و در ۲۱ سالگی شهید شد، حالا پدر و مادر او از آن روزها و سالهای دوری از شهید عبدالمجید میگویند.
وارد خانه که میشوم عکس بزرگ شهید که بر دیوار اتاق زدهشده نظرم را جلب میکند، مینشینم و پدر و مادر شهید به استقبالم میآیند و با همدیگر مشغول صحبت میشویم.
حاج خانم انور زرین قلم، مادر شهید شریفزاده که هماکنون فرمانده پایگاه مقاومت بسیج فرزندش نیز است و حاج آقا اکبر شریفزاده نیز پدر شهید است. این پدر و مادر چهار فرزند دارند که شهید شریفزاده دومین فرزند این خانواده است.
*به عنوان اولین سوال از ویژگیهای شهید شریفزاده بگویید؟
مادر شهید: عبدالمجید صبور، بردبار، خوش اخلاق، خوش رفتار و خوش نیت بود و در برابر کشورش احساس مسئولیت میکرد، قبل از پیروزی انقلاب اسلامی با اینکه هنوز در سنین ۱۱ و ۱۲ سالگی بود ولی همیشه در راهپیماییها شرکت میکرد و بسیار خداشناس و مومن بود تا جایی که نماز شب و قرآن بسیار میخواند. پسر با استعدادی بود که همیشه نمرههای درسهایش بالا بود، خیلی زیبا رو و مظلوم بود، انگار بنده خاصی بود که خداوند خلق کرده بود.
*چه شد که اجازه دادید فرزند ۱۵سالهتان به جبهه برود؟
پدر شهید: تازه ۱۴ سال را تمام کرده و وارد ۱۵ سالگی شده بود که روزی به من و مادرش گفت که حرف مهمی را باید با شما درمیان بگذارم و ماجرای جبهه رفتنش را با ما مطرح کرد؛ آن روزها امام خمینی(ره) تازه فرمان جبهه رفتن واجب کفایی است را صادر کرده بودند. خلاصه ما به جهت سنی که داشت قبول نمیکردیم که به جبهه برود ولی او اصرار میکرد.
برادرش از او ۱۶ ماه بزرگتر بود. آن روزها برادر سعید در جبهه بود و ما به روشهای مختلفی می خواستیم او را از رفتن به جبهه منصرف کنیم، میگفتیم برادرت در جبهه است و نیازی به رفتن تو نیست که جواب میداد برادرم به جای خودش به جبهه رفته است نه به جای من و شما. میگفتیم که امام فرمودهاند سنگرهای علم و دانش را رها نکنید که میگفت رها نمیکنم و در جبهه و در ساعات بیکاری درسهایم را میخوانم.
عبدالمجید طوری دستور امام خمینی(ره) مبنی بر واجب کفایی بودن رفتن به جبهه را به من و مادرش تشریح کرد که انگار برایش الهام شده بود. واقعا من و مادرش دیدیم که او تصمیم خود را گرفته است و با درک کامل و با آگاهی به جبهه میرود.
عبدالمجید طوری دستور امام خمینی(ره) مبنی بر واجب کفایی بودن رفتن به جبهه را به من و مادرش تشریح کرد که انگار برایش الهام شده بود. واقعا من و مادرش دیدیم که او تصمیم خود را گرفته است و با درک کامل و با آگاهی به جبهه میرود. او میگفت امام خمینی(ره) نائب حقی است که برای ما آمده است و باید به دستور ایشان لبیک بگوییم. خلاصه قبول کردیم که در سن ۱۵ سالگی به جبهه برود.
*شهید شریفزاده به قول خودش برای ادامه تحصیل در جبهه عمل کرد؟
پدر شهید: بله. عبدالمجید کتابهای درسی و غیر درسی زیادی به جبهه برد و در حالیکه اوایل اعزام شدن به جبهه تازه وارد دبیرستان شده بود، بعد از چند سال و قبل از رسیدن به درجه رفیع شهادت، تا دیپلم درسهایش را ادامه داد و کتابهای زیادی در این مدت و در دوران بیکاری در جبهه خواند.
*از خاطراتتان با شهید بگویید؟
مادر شهید: خاطرات تلخ و شیرین زیادی در دوران ادای تکلیفش داشت. عبدالمجید هر بار که به تبریز میآمد دفتری نو و دست نخورده با خود میبرد و خاطراتش را در آن مینوشت. همه کارهایی که آنجا انجام میداد را نوشته است و حالا من هر وقت دلم میگیرد آین دفترها را میخوانم.
در یکی از همین تبریز آمدنها، روزی دیدم که از صبح پای دفترش نشسته و دارد چیزی مینویسد، نزدیکتر که شدم دیدم ذکر مبارک «لا اله الا الله» است که صفحات زیادی را با این ذکر پر کرده و نوشته است. دلیلش را پرسیدم که گفت این دفتر هم خاطره بزرگی برای شما خواهد بود و هم اینکه شنیدهام اگر کسی در ماه رجب هزار بار این ذکر را بخواند و بنویسد، در ماه رجب سال آینده به آرزویش میرسد، عبدالمجید دقیقا در سال بعد و در ماه رجب شهید شد.
*از مجروح شدن شهید شریفزاده در عملیات رمضان بگویید؟
مادر شهید: روزهای اولی بود که میخواست عملیات رمضان شروع شود، شهید حبیب پاشایی فرمانده فرزندم در این عملیات بود. رزمندگان مشغول بردن تجهیزات نظامی به محل عملیات بودند که در اثر اصابت ترکشهای زیادی به بدن عبدالمجید او به شدت مجروح شد.
خود عبدالمجید بعدها تعریف میکرد که در این روز مجروح شدن، وقتی از خواب بیدار شدم حال عجیبی داشتم و به خدای خودم گفتم که امروز آماده پس دادن هر امتحانی هستم. عبدالمجید میگفت وقتی ترکشها به بدنم اصابت کرد، شهید پاشایی مرا به دوش گرفت و گفت عبدالمجید العفوهایت را بگو. تا من چند بار العفو گفتم دیدم که در بیمارستان صحرایی هستم و بعد مرا به بیمارستان شیراز منتقل کردند.
از بیمارستان به خانه ما زنگ زدند و خبر مجروح شدن شدید عبدالمجید را دادند. ما هم به بیمارستان شیراز رفتیم و او را در آن وضعیت دیدیم که همه بدنش زخمی بود و گلویش را هم برای خارج کردن ترکش بریده بودند.
*خاطرهای از آن روزهای بستری شدن فرزندتان در بیمارستان دارید؟
پدر شهید: چند روزی بود که در بیمارستان بودیم، پزشکی که معالج عبدالمجید بود پیش ما آمد و گفت که در ساعات اولی که فرزندتان را اینجا آورده بودند میخواستیم برای عمل جراحی و خارج کردن ترکشها لباسهای نظامی عبدالمجید را با قیچی پاره کنیم که او قبول نکرد و گفت اینها بیت المال هستند و ممکن است بعدا به کار رزمندهای بیاید، سپس عبدالمجید به پرستاران و پزشکان گفت که درد خارج کردن لباسها را تحمل میکند و آنها را پاره نکنید. همه اینها نشان از توجه ویژه شهدا به حفظ بیت المال دارد.
وقتی از بیمارستان مرخص شده بود، لباس زیری داشت که توجه من و مادرش را به خود جلب کرد، به این لباسزیر وصله زده شده بود.
وقتی از بیمارستان مرخص شده بود، لباس زیری داشت که توجه من و مادرش را به خود جلب کرد، به این لباس زیر وصله زده بود که ما در ابتدا فکر کردیم شاید عبدالمجید لباس زیری نداشته است که آن را وصله زده و دوباره استفاده کرده است، سپس از خودش سوال کردیم که گفت اینها سهمیههایی هستند که به رزمندگان میدهند، این لباس زیر که وصله زدم از سهمیه دفعه قبل است، دیدم میتوانم از آن استفاده کنم وصلهای به آن زدم و دوباره استفاده کردم و سهمیه جدید را نیز نگرفتم چون همه اینها بیت المال هستند و نباید بیت المال را اسراف کرد. حالا ما آن لباس زیر را بعد از گذشت این همه سال پیش خودمان نگه داشتهایم.
*چه شد که فرزندتان بعد از مجروحیت شدیدی که داشت دوباره به جبهه رفت؟
مادر شهید: وقتی به بیمارستان شیراز رفتیم، عبدالمجید را دیدیم که از ناحیه چشم، بینی، لب، نفسگاه و پاها به شدت مجروح شده است. نمیتوانست حرف بزند، برای نفس کشیدنش دستگاهی گذاشته بودند و خلط های گلویش از طریق آن دستگاه خارج میشد. چند روزی در شیراز بودیم تا اینکه عبدالمجید روی کاغذ برایم چیزی نوشت و گفت از قرآن استخاره کنید و مرا از اینجا ببرید.
ما نیز از قرآن مشورتی گرفتیم و به این نتیجه رسیدیم که اگر او را به تهران منتقل کنیم مشکلی پیش نخواهد آمد. خلاصه او را منتقل کردیم و روز ۲۱ رمضان فرزندم تحت عمل جراحی قرار گرفت. پدرش برای استراحت شب را به خانه برادرم در تهران رفت و من نیز پیش عبدالمجید در بیمارستان ماندم. شب به شکلی عجیب و شگفت انگیز عبدالمجید چشمهایش را باز کرد و انگار میخواست چیزی بگوید که نمیتوانست و دوباره چشمهایش را میبست و این عمل یک بار دیگر تکرار شد که من در بار دوم فکر کردم عبدالمجید شهید شده که پزشکان را صدا زدم و آنها گفتند که نه عبدالمجید خوابیده است و تب شدیدی دارد.
پدر عبدالمجید در خواب دیده بود که دو بار مردی به خوابش میآید و او را به پیش فرزندش میبرد.
نزدیک اذان صبح بود که پدرش پیش ما آمد و با حالتی نگران گفت عبدالمجید شهید شده است؟ من نیز گفتم نه. او جریانی را تعریف کرد که در خواب دیده بود. پدر عبدالمجید در خواب دیده بود که دو بار مردی به خوابش میآید و او را به پیش فرزندش میبرد و خود را امام زمان(عج) معرفی میکند.
وقتی حاج آقا در بیمارستان عبدالمجید را بغل کرده بود و اشک میریخت عبدالمجید چشمانش را باز کرد و بعد از مدتها حرف زد و گفت مادر من امشب دو بار امام زمان(عج) را دیدم. خلاصه مجید به شکل معجزه آسایی و توسط امام زمان(عج) شفا پیدا کرد و او را به خانه آوردیم.
چند روزی بود که در تبریز بودیم و ترکشها خود به خود و بدون عمل جراحی از بدنش خارج میشد. همه پزشکان از این موضوع شگفتزده شده بودند و میگفتند که خارج شدن ترکش بدون عمل جراحی امکان ندارد ولی به لطف خدا این امر محقق شد و عبدالمجید به سلامتی کاملی دست یافت.
عبدالمجید بعد از بهبودی فقط چند روزی پیش ما بود و گفت باید به جمع دوستانم بپیوندم چراکه جنگ به لحظات سخت خود رسیده و آنها تنها هستند، هرچه قدر اصرار کردیم که تو مجروح هستی و باید استراحت کنی، قبول نکرد و رفت.
عبدالمجید بعد از بهبودی فقط چند روزی پیش ما بود و گفت باید به جمع دوستانش بپیوندد چراکه جنگ به لحظات سخت خود رسیده و آنها تنها هستند، هرچه قدر اصرار کردیم که تو مجروح هستی و باید استراحت کنی، قبول نکرد و رفت.
عبدالمجید مصرانه میگفت که خدا تاکنون مرا نگه داشته بعد از این نیز نگه میدارد. عملیات بدر آغاز شد و عبدالمجید در این عملیات به اسارت دشمن درآمد. او دو روز زیر شکنجه دشمن مانده بود و بعد به شهادت رسیده بود که البته اینگونه به شهادت رسیدن آرزوی عبدالمجید بود. نمی دانستیم چه بر سرش آمده، هفت ماه بعد از طرف صلیب سرخ خبر دادند که عبدالمجید به شهادت رسیده و عکس پیکرش را برایمان فرستادند.
*به عنوان مادر یک شهید بفرمایید که چگونه راه شهدا را ادامه دهیم؟
مادر شهید: شهدا برای رضای خدا و دفاع از اسلام جان خود را فدا کردند، عبدالمجید و دیگر شهدا خدا را آن چنان باور کرده بودند که همه کارهای خود را برای رضای او انجام میدادند.
جنگ تمام نشده و هنوز ادامه دارد، پس اگر میخواهیم راه شهدا را ادامه دهیم باید خدا را همیشه ناظر بر اعمال و رفتار خود ببینیم. اگر کارهایمان برای رضای خدا باشد به مقصود میرسیم. کاری که برای خدا باشد، دلسردی نخواهد داشت.
*چه کنیم که شرمنده شهدا نباشیم؟
پدر شهید: پشتیبانی از ولایت فقیه مهمترین خواسته شهدا از ما است، اگر میخواهیم آنها از ما راضی باشند باید به خواستههایشان عمل کنیم. خواسته همه شهدا که در وصیتنامههای آنها نیز آمده این است که همواره مردم از ولایت فقیه حمایت و پشتیبانی کنند. همچنین اگر خدا را حاضر و ناظر بر اعمالمان ببینیم خدا نیز ما را به حال خودمان نمیگذارد. ما باید برای رضای خدا زندگی کنیم.
*این سالهایی که شهید عبدالمجید کنارتان نبود چگونه گذشت؟
مادر شهید: جسم عبدالمجید پیش ما نبود ولی همیشه روح او را در خانه احساس میکنم که حاضر و ناظر است. مجید را همیشه در کنارم احساس میکنم و با او حرف میزنم، حتی الان که شما برای مصاحبه آمدهاید یقین دارم که او اینجا است، چراکه شما میهمان شهید عبدالمجید هستید.
*چه احساسی دارید که فرزند شما یک آزاده شهید است؟
مادر شهید: عبدالمجید آرزویش بود که اینگونه به شهادت برسد، من نیز خوشحالم که فرزندم به آرزویش رسیده است.
با پدر و مادر شهید شریفزاده آزاده شهیدی که تا آخرین قطره خون خود برای کشور و اسلام جنگید، خداحافظی میکنم و خاطره لباس زیر وصلهای که پدر این شهید والامقام تعریف کرد را در ذهنم مرور میکنم و باخود میگویم کاش همه مردم و مسئولان ما نیز به اندازه شهید شریفزاده نسبت به حفظ بیت المال و جلوگیری از اسراف حساس و مسئولیت پذیر باشند.
خبرگزاری مهر