نوجونی که بخاطر نماز شکنجه شد
گفت و گو با آزاده مهدی طحانیان روزی که صد بار مرگ را دیدم نویسنده: محمد صرفی گفت و گو با مهدی طحانیان 3 ساعت طول کشید اما به پایان نرسید. او که در نوجوانی اسیر شده است گفتنی های بسیاری دارد. از مصاحبه آن خبرنگار زن خارجی در اردوگاه تا کل کل کردن با عدنان خیر الله در اتاق جنگ خرمشهر. حوزه هنری در حال مصاحبه با مهدی برای تدوین خاطرات وی است. دهها ساعت حرف زده اما هنوز حتی ...
گفت و گو با آزاده مهدی طحانیان روزی که صد بار مرگ را دیدم
نویسنده: محمد صرفی
گفت و گو با مهدی طحانیان 3 ساعت طول کشید اما به پایان نرسید. او که در نوجوانی اسیر شده است گفتنی های بسیاری دارد. از مصاحبه آن خبرنگار زن خارجی در اردوگاه تا کل کل کردن با عدنان خیر الله در اتاق جنگ خرمشهر.
حوزه هنری در حال مصاحبه با مهدی برای تدوین خاطرات وی است. دهها ساعت حرف زده اما هنوز حتی به مقطع اسارت هم نرسیده است. پس در این گفت و گو او از کنار بسیاری از جزئیات و وقایع گذشته است. در قسمت نخست، ماجراهای پیش از اسارت را تقدیمتان می کنیم و در قسمت بعدی که بسیار جذاب تر است، به اسارت او و ماجراهایش می پردازیم.
مهدی طحانیان متولد 1346 شهرستان اردستان در استان اصفهان و دارای مدرک کارشناسی علوم سیاسی از دانشگاه تهران است.
شروع جنگ را یادتان هست؟
- خوب هنوز حال و هوای انقلاب در مردم بود. وقتی خبر را شنیدم شوکه شدم. انگار انقلابی درونم ایجاد شد. من جزء اولین بسیجیان شهرمان بودم. یادم هست بواسطه یک اردو با بسیج آشنا شدم. در آن اردو صحبت هایی شد که احساس کردم گمشده خودم را پیدا کرده ام. جایی برای من که دنبال
آرمان هایم بودم و می خواستم هر کاری از دستم برمی آید انجام دهد. دیگر طوری شده بود که همه زندگی من بسیج بود. در آموزش های نظامی هم علی رغم سن کمم حضور خوبی داشتم.
اولین بار کی به جبهه اعزام شدید؟
- اولین بار که می خواستم بروم عملیات بستان بود که به دلیل همان کمی سن اجازه ندادند و موفق نشدم. مسئول آموزش ما آقای زارع بود و از ایشان قول محکمی گرفتم که حتماً باید برای عملیات بعدی من را ببرند. تا اینکه متوجه شدم عملیاتی در پیش است و این دوستان هم قصد رفتن دارند. تلاش خیلی زیادی کردم. آنها هم با اینکه قول داده بودند اما من حس می کردم می خواهند مرا نبرند و یکجوری قضیه را حل کنند. مسئولیت های فراوانی در بسیج به روی دوش من بود و آنها می گفتند تو اگر اینجا بمانی بهتر است و اگر بروی جبهه این کارها روی زمین می ماند اما من دست بردار نبودم.
عکس العمل خانواده چه بود؟
- روز اعزام یکی از بچه های سپاه آمد پیش پدرم و گفت قضیه اینجوری است و نظر پدرم را پرسید. پدرم گفت اگر مهدی کاری در جبهه از دستش برمی آید من حرفی ندارم اما اگر نمی تواند کاری کند بهتر است بماند تا بزرگ تر بشود. آن بنده خدا هم گفت اگر از لحاظ زرنگی و کارآیی بخواهی، مهدی از من هم زرنگ تر است و از پس خیلی کارها
برمی آید. پدرم هم موافقت کرد و گفت راضی ام به رضای خدا.
مادرتان؟
- همان روز خدا یک برادر کوچک به ما داده بود و مادرم در بستر بود. انگار باورش نمی شد که من دارم می روم جبهه. خلاصه ما خداحافظی کردیم و رفتیم. البته من تمام وسایلم را از دو هفته قبل آماده کرده و به بسیج برده بودم.
دقیقاً چه روزی بود؟
- دوم فروردین سال 61.
در مراحل بعدی اعزام مشکلی پیش نیامد؟
- یادم هست در اردستان موقع اعزام فرمانده بسیج برای مردم صحبت کرد و مرا برد روی ماشین و گفت ما اگر امروز نوجوان 13 ساله مان را به جبهه می بریم، به آقا امام حسین(ع) تاسی می کنیم و خلاصه سخنرانی مفصلی با این مضمون کرد.
از اردستان راهی پادگان غدیر در اصفهان شدیم. فرماندهان آنجا همان اول واکنش سختی نشان دادند و گفتند اصلاً نباید این به جبهه برود. نمی دانید من چه حالی داشتم و در دلم چه می گذشت. جزئیاتش مفصل است و با حرف های مسئولین بسیج شهرمان بالاخره مجاب شدند و من به عنوان تک تیرانداز انتخاب شدم.
به کجا اعزام شدید؟
- رفتیم پادگان شهید بهشتی اهواز و با اینکه چند روزی بیشتر آنجا نبودیم اما خاطرات خیلی زیادی از آنجا دارم. هیچ لباسی اندازه من پیدا نمی شد. به انبار رفتم، دو دست لباس پلنگی انتخاب کردم و بردم خیاطی پادگان. خیاط اندازه ام را گرفت و لباس ها را برایم کوچک کرد. کوچک ترین سایز پوتین برای من یک عالمه بزرگ بود. یک کتانی ساق بلند پیدا کردم که بد نبود و کار مرا راه می انداخت.
آن شب، خشم شب خیلی سختی زدند. رگبار و گازاشک آور بود که می زدند و اوضاعی شده بود.
نترسیدید؟
- نه، در آموزش های نظامی که گذرانده بودیم زیاد از این چیزها دیده بودیم. یادم هست اولین شب پادگان، صدای غرش توپخانه دو طرف، شهر را فرا گرفته بود. صدا ظاهری رعب آور داشت اما من لذت می بردم. انگار موسیقی بود!
صبح با اتوبوس راهی منطقه رقابیه شدیم. برای من که اولین بار که به منطقه جنگی وارد می شدم، حس و حال خاصی داشت. منطقه رمل بود و قرار بود ما آنجا را پاکسازی کنیم. فرماندهان قصد داشتند ما را با شرایط واقعی جنگی آشنا کنند. نمی شود کسی که تا به حال جنگ ندیده را یکهو وارد خط مقدم کرد. می خواستند ما بعضی چیزها را ببینیم و با چشمان باز تصمیم بگیریم. جنازه ها را که می آوردند، عمداً ما را برای تخلیه می بردند. پتو ها را که تکان می دادیم سر و دست و پا بود که از لای آنها پایین می افتاد.
امروز اگر یک مرده عادی ببینیم شاید بترسیم اما آنوقت هیچ ترسی نبود و برعکس روحیه می گرفتیم. فرماندهان می گفتند ببینید، جنگ این است. ممکن است شما هم اینطور شوید.
صحنه های عجیب وغریبی ما آنجا دیدیم و چند روزی بودیم. برگشتیم پادگان اهواز و گفتند عملیات بزرگی درپیش است و هر کس می خواهد برود، برود و هر کس هم می خواهد بماند. من گریه ام گرفته بود. خودم را پنهان کردم. فکر می کردم به زور مرا می فرستند عقب اما اینطور نشد و هیچ اجباری در کار نبود.
مدتی مشغول آموزش و اینطور مسائل بودیم که گفتند آماده باشیم برای عملیات. راه افتادیم به سمت دارخوین. بعد از یک مسافتی از ماشین پیاده شدیم و پیاده راه افتادیم. قرار بود تا کارون برویم. وسایل سنگین بود و راه سخت و طولانی. شب به یک خاکریز رسیدیم و گفتند سنگر بکنید. شروع کردیم گونی ها را پر کردن. اجازه روشن کردن چیزی هم نداشتیم. خلاصه بچه ها به شکلی نور انداختند و دیدیم خاک ها پر از عقرب و رتیل است. خیلی خیلی زیاد بود اما خدا را شکر به هیچکس آسیبی نرسید. گرازها در تاریکی می آمدند و با سر می کوبیدند به دیوار سنگرها. چند روزی آنجا مستقر بودیم. آنطرف خاکریز رودخانه بود و صبح ما متوجه شدیم. داشتند نزدیک ما پل می زدند و قرار بود نیروها از روی سه پل به آنطرف بروند و عملیات کنند. عراقی ها چند کیلومتر آنطرف تر از ساحل رودخانه بودند.
پل آماده شد اما دل توی دل هیچکس نبود. قرار بود کلی نیرو و تجهیزات از روی آن رد شود و معلوم نبود دوام بیاورد. گوسفند قربانی کردند. اسفند دود می کردند. قرار شد اول با یک تانک چیفتن امتحان کنند. هر سانتی که این تانک جلو می رفت خدا می داند در دل فرماندهان و بچه ها چه می گذشت. تانک به سلامت رد شد و پشت بندش نیروها به ستون رفتند آنطرف رودخانه.
عراقی ها متوجه نشدند؟
- وقتی متوجه شدند که دیگر همه گذشته بودند. تازه فهمیدند چه خبر است. توپخانه شان شروع کرد به کوبیدن. در نخلستان پراکنده شدیم. نخل ها یکی پس از دیگری آتش می گرفتند و می افتادند. ساعت 10 شب بود که جمع شدیم و شام خوردیم. قرار بود ما به قلب جاده اهواز-خرمشهر بزنیم. ما در تیپ کربلابودیم و تیپ نجف اشرف و امام حسین(ع) شب از دو طرف ما درگیر شدیم. حجم آتش وحشتناک بود.
بعد از نماز صبح تانک ها هم آمدند و همه سوار شدند و راه افتادیم. دیگر هوا هم روشن شده بود. بچه ها از سر و کول تانک ها و نفربرها آویزان بودند و آتش بسیار سنگینی روی ما بود. از آسمان ترکش می بارید. یکدفعه سر و کله بیست- سی تا عراقی پیدا شد. دست ها را بالابرده و اسیر شده بودند. اوضاع خوبی نبود. حتی برای خودمان هم جا نبود. یکی از فرماندهان مرا صدا کرد و گفت؛ مهدی! مهدی بیا!
از تانک پریدم پایین و رفتم. فرمانده گفت عراقی ها را بکش! اسلحه را آماده کردم و گرفتم سمتشان. پوتین ها درآوردند و شروع کردند به گریه زاری. فریاد می زدند دخیل خمینی، یا ابن الزهرا! افتادند به دست و پای بچه ها. مگر دیگر کسی از دلش می آمد اینها را بکشد. با هر بدبختی که بود یکی از ماشین ها را تخلیه کردیم و فرستادیمشان عقب.
رسیدیم به یک خاکریز و همه تانک ها پشت خاکریز موضع گرفتند. بچه ها کلاهشان را با اسلحه می بردند بالا، چند ثانیه بعد آبکش شده بود. باورش سخت است اما لبه خاکریز همینطور از شدت آتش افت می کرد. عراقی ها روی بلندی بودند و ما در گودی. بچه ها می دانستند بلند شدن همان و تیر خوردن همان. اما چاره ای نبود. با صدای تکبیر بچه ها از خاکریز سرازیر شدند. عراقی ها در سنگرها بودند و دیده نمی شدند و فقط شلیک می کردند. بچه ها مثل برگ خزان یکی یکی روی زمین می افتادند. هواپیماهای دشمن هم ول کن نبودند و پشت سرهم می زدند. اینقدر پایین بودند که حد نداشت.
اسلحه به دست می دویدیم. یک لحظه فکر کردم دیواری جلوی خراب شده است. جلوتر که رفتم دیدم جنازه یک عراقی است. آنقدر هیکلش بزرگ بود که فکر می کرد م دیواری است که ریخته!
حدود ساعت 10 صبح بود که بالاخره به جاده رسیدیم و جاده را گرفتیم. تازه عراقی ها متوجه شدند چه بلایی سرشان آمده است. نمی دانید چه کردند. تا شب 15 بار پاتک زدند. وحشتناک بود. آر پی جی دیگر تمام شده بود. تنها سلاح سنگین ما یک توپ 106 بود. بچه ها توپ را روی کول گذاشتند و با مکافات آوردندش بالای جاده تا جلوی تانک های دشمن را بگیرند. انگار زمین را شخم می زدند.
هواپیماهایشان هم پشت سر هم می کوبیدند. خیلی هم پایین بودند. هوس می کردی بپری بالاو بگیری شان! من خودم بیشتر گلوله هایم را به سمت هواپیماها شلیک کردم.
وضعیت تدارکات و غذا چطور بود؟
نه غذا داشتیم و نه آب. هر چی مصرف می کردیم از عراقی ها بود حتی مهماتمان. هیچ تدارکاتی نبود. یعنی وضعیت طوری نبود که تدارکات برسد.
بالاخره از آن منطقه جابجا شدیم. قرار بود مرحله دوم عملیات بیت المقدس شروع شود. دیگر همشهری هایم را هم گم کرده بودم. وضعیت خاصی بود. هر دسته سه نفر داشت. آر پی جی زن، تیربارچی و تک تیرانداز. در این مرحله من با یک ستون 12 نفره از بچه های ارتش بودم. این بار در هویزه عمل کردیم.
آر پی جی زن دسته ما آقای حیدری بود. بیشتر آر پی جی زن ها را صدا می کردند. می رفتند جلو، شلیک می کردند و برمی گشتند. حیدری دائم دعای کمیل می خواند. یکهو در حین دعا گفت، مهدی! من دوست ندارم شهید شوم! تعجب کردم. گفت من می خواهم حالاحالاها باشم و بجنگم. انگار خدا قرار بود بچه ای به او بدهد. گفت دوست دارم اسمش را مثل تو مهدی بگذارم. بعد هم ادامه داد اگر هم شهید شدم، دوست ندارم تیر توی سرم بخورد. اگر هم توی سرم خورد دوست ندارم از پشت سر باشد و اگر هم از پشت سر بود دوست ندارم تیر اشتباهی خودی باشد!
اینها را همینطور پشت سر هم می گفت و من با تعجب فقط گوش می کردم. اصلاً نمی فهمیدم چه می گوید.
راه افتادیم. اوضاع سختی بود. غذا نبود. در گونی نان خشک بود. نان برمی داشتیم و به ستون از کنار یک دیگ ماست رد می شدیم. نان را در ماست می زدیم و در راه می خوردیم.
تیربار عراقی ها بدون هدف کار می کرد. پیاده روی خیلی زیادی کردیم. رسیدیم به منطقه مورد نظر. عراقی ها چند متری ما بودند. یکی اسلحه اش را تمیز می کرد، چند نفر ورق بازی می کردند. عده ای ترانه گذاشته بودند و می زدند و می رقصیدند. ما در دل عراقی ها بودیم. انگار چشمشان کور شده بود و ما را نمی دیدند. بی سیم دستور حمله داد و جنگ تن به تن شروع شد. عراقی ها فقط فکر جان خودشان بودند و همدیگر را هم می کشتند. تیربار را بر می داشتند و دور خودشان می چرخیدند و می زدند. کل درگیری 10 دقیقه بیشتر طول نکشید. عراقی ها تسلیم شدند. یک خاکریزی آنجا بود که باید در آن مستقر می شدیم. اسیرها هم در منطقه رها بودند. چاره ای هم نبود. شب بود و نمی شد کاری کرد. کمی بعد چند ماشین کمرشکن پر از عراقی به سمت خاکریز آمدند. از آن ماشین های حمل تانک. پر از نیرو بودند، مثل مور و ملخ. تعدادشان چندین برابر ما بود. از بس هیکلی و ورزیده بودند، تیربار گرینف در دستشان مثل یوزی بود. یک جاده بود که از وسط خاکریز می گذشت و ما هم کنار جاده بودیم. قرار شد با آخری درگیر شویم. همه ماشین ها که رد شدند آخری آمد در دل خاکریز و نور چراغش را انداخت روی بچه ها.
یک نفر با لباس عربی از کابین آمد پایین و ما را دید و داد زد ایرانی! ایرانی! طرف تا رفت برگردد سوار ماشین شود یکی از بچه ها با آرپی جی زد و کابین را فرستاد روی هوا. تا رفت عراقی ها به خودشان بیایند، خیلی هایشان کشته شدند. ماشین آتش گرفت. جهنمی شده بود و عراقی ها می سوختند و فریاد می کشیدند. بوی کباب منطقه را گرفته بود. روغن جنازه ها زده بیرون و آتش را بیشتر می کرد. کله هایشان می ترکید و در هوا پخش می شد. بخارعجیبی از مغزشان متصاعد می شد. صحنه وحشتناک و عجیب و غریبی بود.
آن ماشین های دیگر درگیر نشدند؟
- نه. کار خدا بود. گمان کنم این صحنه ها را که دیده بودند ترسیده بودند. اگر درگیر می شدند که کارمان تمام بود. خیلی بیشتر بودند. صبح که رفتم سمت تانکر وضو بگیرم، همینطور چشم بود که از زیر تانکر و اطراف به من نگاه می کرد. عراقی ها زل زده بودند به من. خیلی عادی وضو گرفتم و رفتم!
هوا که روشن شد گلدسته های مسجد هویزه را دیدیم. خودم را بقیه بچه ها رساندم و سراغ حیدری را گرفتم. گفتند شهید شد. پرس و جو کردم. تیر به سرش خورده بود. آنهم از پشت. حال عجیبی پیدا کردم. درست همان چیزهایی که دیروز به من گفته بود. یک چیزهایی شنیده بودم که بعضی ها درباره شهدا می گفتند اما این را خودم دیدم.
هواپیماهای عراقی می آمدند و یک منطقه بیابانی که جلوی ما بود را بمباران می کردند. تعجب کرده بودم که چرا بیابان را می زنند. بچه ها می گفتند این خلبان ها خوب هستند و بمب هایشان را اینجا در بیایبان می ریزند! توپخانه شان هم بشدت همانجا را می زد.
من حس کنجکاوی ام گل کرد و گفتم بروم جلوتر ببینم چه خبر است. سینه خیز رفتم. دو تا از بچه ها هم بودند. آنقدر دود و انفجار زیاد بود که همدیگر را گم کردیم. یکدفعه یک دریچه با شعاع حدود یک متر روی زمین دیدم. پله می خورد و می رفت پایین. پله ها را گرفتم و رفتم به سمت پایین.
دریچه وسط بیابان بود؟!
- بله! سقف بیشتر از یک متر قطر داشت. می خواستند اینجا را از بین ببرند و هر چه می زدند فایده نداشت. یک سوله ای بود که واقعاً انتهایش معلوم نبود. موتورخانه کارمی کرد و لامپ ها از سقف آویزان بود. از شدت انفجارها لامپ ها مثل پاندول می رفتند و می آمدند. دو طرف سالن انبارهای بزرگی بود. پرده برزنتی یک از انبارها را کنار زدم. پر از مهمات بود.
هیچکس آنجا نبود؟
- نه! ظاهراً همه فرار کرده بودند. چند تا از انبارها را دیدم. انواع و اقسام گلوله ها و تجهیزات مختلف در جعبه های آکبند بود. یک جایی توی سالن چند تا صندوق خاص دیدم. رفتم جلوتر و درشان را باز کردم. انگار هر صندوق برای یک فرمانده عراقی بود. اسم هر کدامشان هم روی صندوق بود. لباس های نظامی با کلی مدال های مختلف. کلت های بسیار کوچک و ظریف و زیبا و دوربین های مدرن. چند تا از دوربین ها را انداختم گردنم و چند تایی از کلت ها را هم برداشتم و گذاشتم زیر کمربندم.
کمی جلوتر رفتم. میز آرایش زنانه و لباس های زنانه و حتی بچه گانه. اوضاع نشان می داد تازه فرار کرده اند. کافی بود این زاغه مهمات منفجر شود تا حتی بچه های ما هم از بین بروند. ته زاغه معلوم نبود.
از آنجا بیرون آمدم و به سختی خودم را به خاکریزمان رساندم. فرمانده خیلی خیلی عصبانی بود. آمد سراغم و شروع کرد با من دعوا کردن. بعد از کلی سر و صدا کردن، به دوربین ها اشاره کرد و گفت اینها چیه؟ من هم ماجرا را گفتم. باورشان نمی شد. اگر آن دوربین ها و کلت ها را نیاورده بودم که اصلاً باور نمی کردند.
خلاصه خبر دادند و تجهیزات ضد هوایی آوردند و همه آن مهمات را غنیمت گرفتند. مهمات خیلی زیادی بود و برای جنگیدن یک ارتش در یک مدت طولانی کفایت می کرد.
بالاخره مرحله دوم عملیات هم تمام شد. گفتند باید بچه ها بروند عقب تا نیروهای تازه نفس بیایند. هر کاری کردند من گفتم نه، نمی روم. تا شب خبری از نیروی جدید نشد و گفتند آتش سنگین بوده و خودتان باید عمل کنید. من خیلی خوشحال شدم. گفتند فقط مهمات بردارید. کوله ها را پر کردیم و راه افتادیم.بعد از پیاده روی زیاد درگیر شدیم. با چهار لول بچه ها را می زدند. گلوله ها فسفری بود و وقتی به کسی می خورد می سوخت. در چند ثانیه مثل زغال سیاه می شد. مثل نقل و نبات ترکش می آمد. من هر لحظه منتظر بودم تیر بخورم. آدم نمی دانست چه کار بکند. بدود؟ بخوابد؟ بنشیند؟
یکی از ارتشی ها ایستاده بود و در آن آتش فریاد می زد تنها راه ما حمله است وگرنه قتل عام می شوید. بچه هایی که زمین گیر شده بودند بلند شدند و شروع کردند به شلیک. درگیری عجیبی بود. مسیرمان را عوض کردیم. منطقه جدید بدتر از قبلی بود. کاتیوشا بود که پشت سر هم روی زمین می آمد. صدا، تخریب و رعب کاتیوشا وحشتناک است.
فرماندهان اختلاف داشتند که برویم جلو یا برگردیم عقب. قرار شد برویم جلو. اینقدر آتش سنگین بود که نمی شد قدم از قدم برداشت. فایده نداشت. قرار شد عقب نشینی کنیم. گفتند یک عده ای بمانند و خط آتش تشکیل دهند تا بقیه بتوانند بروند. نیروها شروع کردند به عقب رفتن. هر چقدر همشهری هایم آمدند و اصرار کردند که بیا برویم قبول نکردم و گفتم من می مانم.
درگیری ما هم خیلی طول نکشید. از بس آتش زیاد بود. بچه ها پشت سر هم می افتادند. تعداد کمی که هنوز زنده بودیم شروع کردیم به دویدن. فاصله خیلی نزدیک بود. شهدا متلاشی می شدند. زمین کوچک ترین پستی و بلندی نداشت. مثل گنجشک بچه ها شکار می شدند. لای بند بند انگشتانم تیر می خورد اما کار خدا به من نمی خورد. یک لحظه کاتیوشاهای خودی خاکریز عراقی ها را زد. دود سیاهی منطقه را گرفت. از فرصت استفاده کردم و دویدم. جنازه بود که روی زمین ریخته بود.
وحشتناک تشنه ام بود. حالاگرسنگی جای خود. قمقمه ها خالی بود. بعضی ها را می دیدی سنگین است. باز که می کردی می دیدی پر از خون است. صاحبش ترکش خورده بود. قمقمه سوراخ شده بود و خونش رفته بود داخل آن. غروب به یک جانپناه کوچکی رسیدم. خودی ها هم آتش تهیه می ریختند. ما این وسط بودیم و از دو طرف می خوریدیم. آن روز من صد بار مرگ را جلوی چشمم دیدم. اتفاقات خیلی زیادی آن روز افتاد. صحنه های خیلی زیادی دیدم. جنازه هایی که چشمشان و دهانشان پر از خاک بود اما بعد ها در اسارت آنها را دیدم که زنده اند و اسیر!
یک جایی سه تا مجروح افتاده بود. یکی از آنها نصف بدنش کنده شده بود. نیمی از کمر و باسنش آویزان بود. مثل اینکه شقه اش کرده باشند. صحنه عجیبی بود. یکی دیگر رگبار وسط سینه اش خورده بود. عینهو گوشت چرخ کرده شده بود. گوشت و خون مثل قندیل از سینه اش زده بود بیرون. هربار نفس می کشید خون از کنار قندیل ها می زد بیرون و طولش بیشتر می شد.
سومی هم پایین تنه اش داغان شده بود. می گفتند ما را بکش تا راحت شویم. در همین اوضاع و احوال بودیم که دیدم سیل عراقی ها در بیابان دارد می آید جلو و به همه تیر خلاص می زدند. سومی گفت یک جوری اینها را آرام کن. چون خیلی ناله می کردند. چفیه ام را در آوردم و دهان آن دو نفر را بستم. خودم هم کنارشان خوابیدم و محکم گرفتمشان. ما از جنازه ها دور بودیم. وقتی تیر خلاص ها را زدند شروع کردند به دور شدن. دیدم یکی از مجروح ها بدجور پایش را به زمین می کشد. گفتم نکند دارد شهید می شود و من هم جلوی دهانش را گرفته ام. چفیه را از دهانش درآوردم که ناگهان از درد جیغی کشید. جیغ کشیدن همان و باران گلوله از سمت عراقی ها همان.
مهدی در بند، شیطان را به بند کشید
در بدو ورود به بینالقفسیس، ما دویست نفر بودیم که از رمادی منتقل شدیم. اردوگاه بینالقسیس، اردوگاه تازهتأسیس بود. سیمخاردارهایش بهشدت براق بود و زیر نور آفتاب برق میزد. پشت قاطعی که ما اسرای جدید در آن زندانی بودیم، داشتند قاطع دیگری میساختند. بعثیها وسط حیاط، یعنی بین قاطع ما و قاطعی که در حال ساخت بود، یک رشتهی تودرتو و عظیم دو، سه متری سیمخاردار داخل زمین کاشته بودند. از این دیوار سیمخاردار که گربه هم نمیتوانست عبور کند و ما بهسختی آن طرف را میدیدیم. آنجا سربازان عراقی در حال نگهبانی بودند.
در اردوگاه جدید، سربازان تازهنفس و ورزیدهای هم آورده بودند که قد هرکدامشان، راحت به یکونود میرسید. هیکلشان بسیار ورزیده بود و وقتی با کف دستهای بزرگشان ما را میزدند، طرف کر میشد. اسم یکیشان عدنان بود. قوی هیکل و از کردهای عراق. خیلی آدم بیرحمی بود. موقع کتکزدن اصلا توجه نمیکرد سمبهی سلاح به کجا میخورد. ممکن است یکدفعه چشم فرد را از حدقه درآورد. نفر بعدی «ساعر» بود که از عدنان قویهیکلتر بود و من بارها از دستش کتک خوردم. یک سیلی که میزد، دو متر پرتت میکرد آن طرف.
دیگری «ابوجاسم» بود و سربازی که نام و شخصیتش خوب یادم مانده، »رحیم» بود. رحیم از همهشان موزیتر بود. او قد بلندی داشت، اما خیلی لاغر بود. من در طول دوران اسارتم، سربازی به سرسپردگی و وفاداری او به حزب بعث عراق ندیدم. از نگاههای رحیم راحت میشد شدت کینه و نفرتش را نسبت به ایرانیها خواند. در نگاهها و رفتارش همیش حس نفرت، کینه و دشمنی موج میزد. مدام در حال خودخوری بود و با خودش درگیر بود. من احساس میکردم لاغری مفرطش هم به همین خاطر است. خیلی ساکت یک گوشه میایستاد و مدام پای راستش را تکان میداد. این عادتش بود. خیرهخیره تکتک حرکات ما را زیر نظر داشت و دنبال بهانه میگشت. یکدفعه سر راهت سبز میشد و مثلا میگفت: «تو چرا موقع راه رفتن، سینه سپر میکنی؟ تو میخواهی با این کارت فخر فروشی کنی.»
و شروع میکرد به کتک زدن. رحیم نسبت به سربازان عراقی که بیشترشان افراد بیمغز و فقط پر زور بودند، آدم تیزبین و دقیقی بود. در همان مدت کوتاه که با ما بود، به بسیاری از باورها و اعتقادات دینی ما و اینکه چهقدر حساس هستیم کاری نکنیم، کوچکترین توهینی به کشور، رهبر و اعتقاداتمان باشد، پی برده بود. روی لباس پوشیدن و رفتار سربازان عراقی حساس بود. تنفر داشت بچههای ما به لباس پوشیدن یا رفتار و حرکات سربازان عراقی بخندند و یا روی آنها اسم بگذارند. مثلا به عدنان میگفتند، «عدنان چرکو»، بس که کثیف بود. رحیم اصلا نمیخندید، وقتی هم میخندید، خندهاش آنقدر سخت و تلخ بود که نهتنها ما بلکه خودش هم از این خنده آزردهخاطر میشد و لذتی نمیبرد.
اوایل ورود من به بینالقفسیس، سربازهای جدید از سابقهی من و بحث صحبتهای من با خبرنگارها اصلا خبر نداشتند. باوجود این، رحیم راه به راه به من گیر میداد. مثلا یک روز که داشتم توی محوطه قدم میزدم، یکدفعه جلویم سبز شد و خیلی خشن و عصبانی گفت: «تو چرا آستینت را بالا میزنی؟»
من عادت داشتم آستینهای لباسم را تا میکردم. گفتم: «هیچی، عادتم است.»
یکدفعه با نوک پوتینش کوبید به ساق پایم و من از شدت درد ضعف کردم. این عادت رحیم بود، با تو حرف میزد و وقتی داری به حرفهایش گوش میدهی، آرام پایش را بالا میآورد و زمانی که تو اصلا انتظار نداشتی، میکوبید به ساق پایت و این ضربه درد جانکاهی داشت و باعث ضعف میشد.1
وقتی این ضربه را بهم زد، گفت: «حالا برو. دیگر نبینم جلوی ما اینجوری راه بروی.»
گیرهای رحیم به من تمامی نداشت. وقتی بیگاری میرفتم، مرا از جمع بیرون میکشید و میگفت: «مهدی! تو چرا اینقدر زیاد میآیی بیگاری؟ بیگاری از این به بعد برایت غدغن است.»
من عادت داشتم دو، سه دور دور محوطه میدویدم. دویدن را هم برایم غدغن کرد. خلاصه هر کاری میکردم، میگفت این برایت ممنوع است.
ایرانیهایی بودن که محض خودشیرینی و عزیز کردن خودشان پیش عراقیها، به رحیم فارسی یاد میدادند. او هم به سختی میتوانست چند جمله فارسی صحبت کند. با وجود این، اصرار داشت فارسی صحبت کند. یک روز مرا صدا کرد و گفت: «مهدی! من میدانم تو چه کار کردی. تو حرفهایی به خبرنگار ما زدی که نباید میزدی.»
من تعجب کردم. فهمیدم باز از کانال همان کسانی که میخواهند امکانات بیشتری نسبت به بقیه داشته باشند، خبرها به او رسیده است. سکوت کردم و حرفی نزدم. او ادامه داد: «اگر میبینی الآن کاری با تو ندارم و میگذارم راحت برای خودت بچرخی و زندگی کنی، بهاین خاطر است که از طرف سیدالرئیس دستور است با تو کاری نداشته باشیم، اما این خیلی طول نمیکشد و تو باید آماده باشی برای روزهای سخت. ما منتظر دستورات تازه در مورد تو از بالا هستیم.»
من برای اینکه ذهنیتی برای کسی نباشد که خودم را تافتهی جدا بافته بدانم یا بهخاطر کاری که کردهام2 و بازتابی که کارم در ایران داشته است، خیلی سر بالا بگیرم و به خودم مغرور شوم، - چه در نظر اسرا و چه در نظر عراقیها - در طول نه سال اسارتم تن به خیلی از کارها و بیگاریهایی دادم که بسیاری از بچهها حاضر نبودند انجامش دهند.
کل آسایشگاه ما یک سطل بزرگ برای قضای حاجت داشت. خیلی شبها سطل پر میشد و مجبور میشدیم آن را از زیر در که سیمانی بود، بهسمت جوی جلوی آسایشگاه که شیب ملایمی داشت، خالی کنیم. صبح که در آسایشگاه را باز میکردیم، مشکلات بسیاری ایجاد میشد و دو، سه نفر باید سطل آب میکردند و با گونیها و اسفنجهایی جلوی در را میشستند و طاهر میکردند. یک روز که مشغول تمیز کردن بودم، رحیم بالای سرم آمد. هیچ حرفی نزد، فقط زلزل بهم نگاه کرد. من هم انگار نه انگار که دارد نگاهم میکند، به کارم ادامه دادم. بالاخره خسته شد و با فارسی دستوپا شکسته گفت: «مهدی! چرا بیشتر وقتها تو این کار را انجام میدهی؟»
با خودم گفتم، خدایا! اینکه فارسی را نمیفهمد، چهطور جوابی بدهم که قانع شود. یکدفعه آیهای از قرآن به ذهنم آمد که با اعتقاد و آنچه میخواستم بگویم، خیلی تناسب داشت. آنها هم عرب زبان بودند و آیات قرآن را خوب میفهمیدند. پس این آیه را برایش خواندم. «و من الناس یشری نفسه ابتغاء مرضاة الله والله رئوف بالعباد؛ از میان مردم کسانی هستند که بهخاطر دیگران خودشان را به زحمت میاندازند و بهخاطر طلب رضا و خشنودی خدا این کار را انجام میدهند و خداوند نسبت به بندگانش رئوف و رحیم است.»
یکدفعه رحیم کنارم دوزانو نشست و گفت: «یک بار دیگر بخوان.»
و من دوباره و سهباره خواندم. چند لحظهای در همین وضعیت ساکت کنارم ماند و بعد بلند شد و رفت. پس از آن تا مدتی اصلا بهم کاری نداشت و گیر نمیداد و کتکهای بیمورد نمیزد. اما یکی، دو ماه بعد دوباره فراموش کرد و باز شد همان رحیم کینهای قبل.
شرایط غذا هم در بینالقفسیس مثل اردوگاه رمادی بود. با این تفاوت که اینجا سالی یکی، دوبار برایمان میوه هم میآوردند! که حقیقتا این میوه دادنشان، یک شکنجهی واقعی بود و ما آرزو میکردیم که ندهند. مثلا هشت تا انار کوچک میدادند برای صدوپنجاه نفر. ما هم انارها را دانه میکردیم و به هر نفر چند دانه میرسید. یا یک هندوانه میدادند برای صد نفر. آشپزها و کسانی که در سیستم توزیع غذا بودند، فکرهای خوبی میکردند که این میوه بین همه تقسیم بشود. مثلا هندوانهها را با ته لیوان میکوبیدند و داخلش آب میریختند. بعد مقدار زیادی شکر اضافه میکردند و میشد شربت هندوانه و به هر کس یک لیوان میدادند. با خیار هم همین کار را میکردند. آنقدر این میوهها کم بود که گاهی فقط رنگ آب، کمی عوض میشد یا یکی، دو تا تخمه هندوانه در آب شناور بود. بچهها برای اینکه از حداقل مواد موجود استفاده کنند و شاید ویتامینی به بدنشان برسد، پوست میوهها را هرگز دور نمیریختند و میخوردند. حتی پوست انار که خیلی تلخ بود، اما میگفتند آن گوشتهای داخل پوست انار، تقویتکنندهی معده و روده است و بهخاطر رژیم ناسالم و بیکیفیت آنجا، بیشتر بچهها مشکل معده و رودهدرد داشتند.
یک روز داخلباش زدند و گفتند همه بروند داخل آسایشگاه. کل قاطع را که 314 نفر بودیم توی یک آسایشگاه آوردند. فهمیدیم خبری است. عراقیها آمدند. دیدیم ده نفر با لباس معمولی اما شکل و قیافه عراقی، همراه سربازها وارد آسایشگاه شدند. مترجم آمد و گفت: «اینها عراقی هستند که در دست ایرانیها اسیر بودند و الان چند روزی است که آزاد شدهاند. حالا آمدهاند اینجا برای شما صحبت کنند که در ایران چه بر سرشان آوردهاند و از مشکلات و وضع بد و برخورد و خوراکشان برای شماها که اینقدر اینجا راحت هستید، بگویند.»
آنها شروع کردند. اول صحبت از غذا گفتند. اینکه صبحانه یک روز پنیر و خرما بوده، روز دیگر شیر و تخممرغ و خلاصه یک روز در هفته جوجهکباب و چلو قیمه و همینطور که اینها حرف میزدند رنگ صورت درجهدارهای عراقی عوض میشد. مترجم هم تندتند برای ما ترجمه میکرد. اسرای ما هم شروع کردند به همهمه کردن که ایران هم بیکار است. چرا اینقدر به اینها میرسند. بیایند ببینند ما چه وضعی داریم.
خلاصه تمام صحبتهای اینها، دو، سه دقیقه بیشتر نشد. ستوان عراقی شروع کرد تشر زدن به این بیچارهها و گفت که ساکت باشند. بعد هم سریع از آسایشگاه بردنشان. از اینکه همهی ما را جمع کرده بودند، معلوم بود که میخواهند یک ساعت برایمان صحبت کنند. اما آنقدر عراقیها احمق و خودخواه بودند که حتی پیش از آوردن اینها ازشان نپرسیده بودند که واقعا شما در ایران چه وضعی داشتید؟ خوب بود یا بد؟
البته ما همه میدانستیم که نفس اسارت، دردناک است. اگر تو را توی یک باغ که همه امکانات رفاهیاش هم کامل است، زندانی کنند، شرایط بغرنج، پیچیده و زجرآوری را باید برخودش هموار کند و ما درا ین شک نداشتیم. اما خب، حداقل وضع آنها خیلی بهتر از ما بود. حتی از ظاهر و رنگ و رویشان هم میشد این را فهمید. همگی چاق و سرحال بودند؛ درحالیکه بچههای ما رنگپریده، نحیف و لاغر. هرکسی را میدیدی، شک نمیکردی که مریض هستند.
تبلیغات رادیو عراق طوری بود که ایران به اسرای عراقی بسیار سخت میگیرد و آنها در رنج و عذاب هستند. البته ما میدانستیم ایران از لحاظ اعتقادی دارد روی اسرای عراقی کار میکند. آنها را به نمازجمعه میبرد، به زیارت قبور مقدس و حتی خبردار شدیم عدهای از اسرای عراقی، توبه کردهاند و از صدام و رژیم بعث اظهار انزجار کردهاند و در جنگ علیه عراقیها به جبهه آمدهاند. خیلی از آنها در عملیات بدر شهید شدند. هضم این چیزها برای عراقیها بسیار سخت بود و مدام میگفتند ایران دارد از سربازان ما آخوند میسازد. ما هم میخواهیم از شما رقاص و مطرب بسازیم.
در همان سه، چهار سال اول اسارت، حتی عراقیها دست به ابتکاری زدند و بعضی روزها داخل محوطه میز میگذاشتند و چند مبلغ دینی از عقیدتی – سیاسی ارتش میآمدند و برای ما صحبت میکردند. اینها ردای بلندی داشتند و کلاههایی مثل کلاه قاریان مصری بر سر داشتند. ما به آنها، آخوند دربار صدام میگفتیم. عراقیها چون ما را مجوس و آتشپرست میدانستند، میخواستند که بهوسیلهی آنها، ما را مسلمان کنند. آنها دربارهی احکام اسلام صحبت میکردند، اما چون سنی بودند، حتی احکام گفتنشان هم به کارمان نمیآمد. یک موضوع هم همیشه در صدر صحبتهایشان بود. اینکه ایران جنگطلب است و صدام حسین صلح میخواهد، ولی خمینی صلح را نمیپذیرد و میخواهد جوانها کشته شوند.
اوایل، بچهها به این برنامهها تن دادند، اما کمکم زیر بار نمیرفتند یا برنامه را به هم میزدند. مثلا اگر یکی از آنها، نام امام خمینی را میآورد، بچهها مدام صلوات میفرستادند و او نمیتوانست صبحت کند و سربازان عراقی به تقلا میافتادند که جمع را ساکت کنند. این کارهای ما باعث شد که عراقیها عطای مسلمان کردن ما را به لقایش ببخشند.
مشکل، همیشه از خودمان شروع میشود. قصهی آخوندهای درباری صدام خیلی زود حل شد، اما عراقیها روحانیون سرسپردهای را که در ایران به مقام و منصبی که میخواستند، نرسیده بودند را پناه میدادند. یکی از اینها، شیخ «علی تهرانی» بود که مدام از رادیو فارسی عراق، سخنپراکنی میکرد. این برنامه برای ما خیلی سنگین بود که یک استاد اخلاق بیاید و علیه کشورش در سرزمین دشمن صحبت کند. از متن حرفهایش معلوم بود که این آدم از نظام جمهوری اسلامی توقعاتی داشته که برآورده نشده است. مثلا راحت میگفت: «فلانی را گذاشتهاند در فلان جا. درحالیکه اصلا ما را ندیدهاند و من شایستهتر و کارآمدتر بودم.»
او روزی سه، چهار ساعت در رادیو برنامه داشت. با چنان کینهای از کشور و امام صحبت میکرد که ما تعجب میکردیم. او مدام افکار و نظرهای امام را زیر سؤال میبرد و کاملا معلوم بود میخواهد تصور ذهنی، آرمانی و پاک ما را از اماممان زیر سؤال ببرد و خدشهدار کند.
شیخعلی اسارت و تحمل این همه رنج و درد را برای ما پوچ و بیمعنا توصیف میکرد. او میگفت: «شما دارید اینجا از جان و تنتان مایه میگذارید؛ درحالیکه در ایران همهچیز جور دیگری شده. کسی به فکر اسرا نیست. مردم هرجور که دلشان میخواهد لباس میپوشند و رفتار میکنند. حتی دولت هم سرش به کار خودش گرم است و تلاشی برای تمام شدن جنگ و مبادلهی اسرا نمیکند.»
حرفهای شیخ در رفتار، منش و اعتقادات اسرای حزبالهی هیچ تأثیری نداشت. آنقدر تصویر ما از امام و نظرهایش محکم و استوار بود که با حرفهای او خللی به آن وارد نمیشد، اما بودند بچههایی که سستتر بودند و این حرفها توی دلشان را خالی میکرد و باعث میشد دلسرد بشوند. شاید یک سالی بحث شیخعلی داغ بود و خیلی زود کنار رفت. این روحیهی عراقیها بود که تا میدیدند کسی برایشان حرف تازهای ندارد، کنارش میزدند. همین ماجرا برای شیخعلی هم اتفاق افتاد و او را مثل تفاله کنار زدند.
این همه فشار و تبلیغات بود، سن بچهها زمان بلوغ و نوجوانی بود و زود تحت تأثیر قرار میگرفتند. به اینها آزار و شکنجه علیه کسانی که دست از اعتقادات، نماز، قرآن و مذهبشان برنمیداشتند را اضافه کنید. در چنین فضایی مقاومت و مبارزه یک روحیهی قوی و بالا را میطلبید. عدهای ماندند و تا آخر مقاومت کردند، اما بعضی به دامان دشمن پناه بردند.
یک سال از ورود ما به اردوگاه میگذشت. قاطع پشت قاطع ما که در حال ساخت بود، تقریبا آماده شده بود. عراقیها آروزی قدیمیشان را جامهی عمل پوشاندند. اعلام کردند هرکس میخواهد زندگی راحتتری داشته باشد، میتواند به قاطع سه برود.
در قاطع سه، تماشای تلویزیون و بازی کردن با ورق و تخته نرد آزاد بود. آنجا را آزینبندی کرده بودند، بهطوری که شبیه جشن تولد شده بود. تعدادی تخت و کمد هم برایشان آورده بودند. داخل چند اتاق انتهای قاطع، میز و صندلی چیدند و تخته سیاه به دیوار زدند. گفتند، شیخالرئیس صدام، دستور داده داخل اردوگاهها، برای اسرای کم سنوسال کلاس درس تشکیل بدهید تا از درسشان عقب نیفتند.
در آسایشگاههای ما فضا خیلی محدود بود و همه مجبور بودند شبها کیپدرکیپ هم بخوابند. اما آنجا صند نفر را در یک آسایشگاه جا میدادند و فضا خیلی باز بود. خلاصه، عراقیها به آرزویشان رسیدند. خبرنگارها که میآمدند، مستقیم به قاطع سه راهنمایی میشدند و دیگر کسی کاری به کار ما نداشت. با تأسیس قاطع سه، اسرای جدید هم به اردوگاه منتقل شدند که آنها هم به قاطع سه رفتند و کمکم قاطع پر شد.
آنها زمین فوتبال و والیبال مجزا از ما داشتند. هر کدام از ما برای اینکه نوبتمان بشود تا یکی، دو ساعت در هفته والیبال بازی کنیم، باید چند روز توی نوبت میماندیم؛ درحالیکه آنها امکانات ورزشی خوبی داشتند. حتی لباس ورزشی و کفش هم بهشان داده بودند؛ چون در زمان بازی از آنها فیلمبرداری میکردند.
تحمل این شرایط برای اسرای حزبالهی که هرطور زجر و شکنجهای را به جان میخریدند، تا وجودشان دستمایهی تبلیغات دشمن قرار نگیرد، خیلی سخت بود. با به تصویر کشیدن این شرایط که هشتاددرصد آن هم سوری بود، میخواستند از صدام یک چهرهی محبوب و از امام خمینی، یک چهرهی ضد حقوق بشر بسازند. مثلا کلاس درس را فقط وقتی خبرنگارها میآمدند، باز میکردند و بعد دوباره درش قفل میشد و کسی حق ورود نداشت. اما روشنبینی بچه حزبالهیها عجیب بود و با این شرایط اجازه نمیدادند تا با افراد قاطع سه بدرفتاری کنند و آنها را خائن و وطنفروش بنامند. بیشتر بچهها معتقد بودند که آنها افراد بدی نیستند، بلکه سستعنصر و تنبل و بیاراده هستند و توان مبارزه ندارند. و واقعا هم اینطور بود. در میان قاطع سه، افراد درجهبندی داشتند. بعضی حرمتها را حفظ میکردند و علیه رهبر و حکومت حرفی نمیزدند. نه میخواستند طرف ما باشند، نه طرف عراقیها. بچه حزبالهیها خیلی سعی میکردند روی این افراد کار کنند تا جذبشان کنند. بعضی تنبل بودند و فقط برای رسیدن به رفاه و آسایش، بیشتر به قاطع سه پناه میبردند. عدهای معدود بودند که روحشان را به عراقیها فروخته بودند. اینها هر کاری که عراقیها میگفتند، انجام میدادند و بالاخره با آمدن منافقان به اردوگاه، جذب شدند و رفتند.
در عالم محدود و سخت اسارت، هرچیز کوچک و کمارزشی میتوانست خیلی بزرگ و پرجاذبه باشد. وقتی به ما لباس زیر و زیرپوش میدادند باید تا یکی، دو سال از آنها استفاده میکردیم و چشممان به دست دشمن میبود تا کی دوباره به ما لباس بدهد. حالا یک خائن که خودش را به عراقیها فروخته بود، میآمد و میگفت: به من سه دست لباس بدهید تا سی نفر را برایتان شکار کنم و بکشم سمت قاطع سه.
یا با سهم نان بیشتر در شرایطی که ما یک شب نمیشد که سر سیر زمین بگذاریم. داشتن یک دست لباس ورزشی در آن دنیایی که ما هیچ چیز نداشتیم، با عقل جور در نمیآمد و کافی بود آدم یک ذره به خودش حق بدهد که من لیاقت داشتن این چیزها را دارم و من حق دارم؛ آن وقت حتما میلغزید.
من با کسانی که جذب قاطع سه میشدند، صحبت میکردم. میگفتم: «چرا این کار را میکنید؟»
میگفتند: «آنها با محبتتر از شما هستند.»
این حرفشان خیلی زور بود. چون ما هیچ امکانات مادی نداشتیم که خرجشان کنیم. حتی بچهها پول ماهیانهشان را روی هم میگذاشتند تا برای بعضی از این افراد، سیگار تهیه کنند که لنگ سیگار نمانند و همین باعث نش