راننده وقت شناس
14 مرداد 1394
قسمت اول
گوشی را برداشتم. شیخ حبیب بود. گفت درب خانه را باز کن تا هر چه دیدنی است آن بینی. اینبار از راننده و «ال نود مؤسسه» خبری نبود. خود شیخ حبیب متواضعانه ساکم را گرفت و بدون معطّلی در ماشینش گذاشت. راه پردیسان تا ایستگاه محمدیه، به کمی وقتمان نبود. غروب بود، به ايستگاه راه آهن نزديك مي شديم. می گویند مرگ حق است و من به طور جدی معتقدم که پراید فقط وسیله است، اما «وسیله فقط» نیست؛ بلکه به طور کلی هیجان چگونه رسیدن به مقصد با جان «آدم» بازی می کند. وقتي كه شیخ حبيب چراغ سفيد رنگ پيشاني قطار را نشان «آدم» داد، فکر جا ماندن از قطار کمی راحتش گذاشت.
به موقع رسيديم. قطار از تهران حركت كرده بود... به مقصد کرمان. به کوپه قدم گذاشتیم. حاج حبيب، طلبه جوان سطح چهار حوزه که لقب «شیخ» را بیشتر می پسندید تا دیگر القاب اعضای هیات علمی دانشگاه ها، در حضور همسفران با آخرين تمجيدهاي خود بدرقه ام كرد و رفت. همه چيز از همين شیخ حبيب و زمینه سازی های او شروع شد و اینکه گفت: تا صبح هر چه می خواهید بپرسید! هیچ وقت چنین «حاج آقا» یی گیرتان نخواهد آمد... و من دانستم که وقتی برای نشستن پای کتابی که به دست گرفته بودم نخواهد ماند.
شده بوديم شش نفر. بهتر بگويم: يك طلبه دركنار چهار مرد ميان سال و يك پيرمرد كه همه، در طرح سؤالات اعتقادی دست به نقد بودند. می گفتند که برخی از این سؤال ها از بدو تولد روزنه ای برای خروج از ذهن نیافته اند. با خود می گفتم که آخه «امتثال امر» که همیشه واجب نیست ...
برخی از سؤال ها سازمان دهنده پاسخ های تفصیلی از سوی خود سؤال کننده بود و برخی از سؤال ها فقط سؤال بود، امّا برخی از سؤال ها مانند لهجه شیرین کرمانی تمام همسفرانم از مسأله ها ی حل نشده یا در شرف حل آنان پرده برمی داشت. کاملا مطابق با سیر نزولی سنوات عمر سؤال کنندگان. از تفسیر آیه «و ما انزل علی الملکین ببابل هاروت و ماروت» گرفته تا هویت ذوالقرنین و قرن های پیش از میلاد مسیح و خلقت آدم (ع). از طریقت و شریعت گرفته تا خدمات غیر شیعیان به خلق و فتح ایران و تفسیر «غلبت الروم». از فلسفه خلقت شیطان و عدالت خدا گرفته تا شفاعت و هویت بهشت و جهنم و رجعت و آخر الزمان. برخی از مسائل فقهی چون کیفیت مسح سر و پا و اسرار رکوع و سجده و عقد دائم و موقت هم بی نصیب نماندند. در گرماگرم بحث متوجه انتساب و ارادت یکی از همسفران به برادران اهل سنت شدم. اهل رمشک بود و می گفت درصدی از ما در فهرج و عده ای در قلعه گنج و منوجان و ریگان و دیگر شهرستان های کرمان پراکنده ایم. دوست شیعه و بمی او می گفت که اهل سنت در تمام شهرهای استان کرمان حضور دارند.
هر چه بحث گرم تر مي شد، دل من بيشتر مي جوشيد ... براي نماز!
فقط گاهي متوجه توقف هاي چند ثانيه اي قطار مي شدم. شب به نيمه نزديك مي شد و اينبار توقف قطار كمي طولاني تر شده بود. ... به گمانم هر شش نفر به سمت در هاي قطار دويديم. مهماندار،كه درب سالن را مي بست، به هيچ يك اجازه خروج نداده و گفت: قطار تا صبح توقف ديگري نخواهد داشت. گلايه ها و خطاب هاي اعتراض آميز و محترمانه به مهماندار فايده اي نداشت. كمي بعد، من مانده بودم و انديشه نگاهي ملتمسانه به رئيس قطاركه شايد چاره اي بسازد. يكباره خود را مخاطب مردي يافتم كه خود را «راننده لوكوموتيو» معرفي مي كرد. با گرفتن شماره تلفن و آدرس كوپه اي كه در آن بوديم، اطمينان داد كه نگذارد نمازمان قضا شود.
به كوپه برگشتم. هنوز يك نفر بيدار بود. در آن خاموشي صدايي از زير پتو مي گفت: « در را قفل كنيد». وقتي ماجراي موافقت با توقف دوباره قطار را گفتم، خاموشي همچنان ادامه يافت! ندایی از درونم فریاد می زد: «لودِدت أنّ لی بکم ألفَ فارس من بنی فِراس بن غنم ...».
مهيّاي نماز مي شدم. مهماندار با ضربه هاي ملايمي بر شيشه كوپه، من را فرا مي خواند. بي اختيار كتابم را برداشته و از كوپه بيرون زدم. مي گفت رئيس قطار او را به خاطر اعلام نكردن وقت نماز توبيخ كرده است؛ عذر مي آورد كه فرياد زدن در سالن قطار موجب سلب آسايش مسافران مي شود ... گوشي تلفنم لرزيد. راننده بود كه تماس مي گرفت. خدا خيرش دهد! به قولش عمل كرده و درب سالن «يك» را گشود. از آرامش عجيبي لبريز شدم. با تمام وجود، حمایت خدا را احساس مي كردم ...
پس از نماز، در راه بازگشت به كوپه، از رستوران قطار و دو سالن ديگر گذشتم. برخورد رئيس و مهمانداران قطار، محترمانه بود. سؤال هايي كه مهمانداران مي پرسيدند نشان مي داد كه از تمام ماجرا خبردار شده اند.
قسمت دوم
چند ضربه اي به شيشه زدم؛ آنقدر كه اگر خواب كسي سنگين نشده باشد، بشنود و در را باز كند ... فايده اي نداشت. نمیدانم یا خفته بودند و یا آنها نیز چنین گفته بودند که «امتثال امر که همیشه واجب نیست». از مهماندار هم خبري نبود.
قدم زنان، مانند كسي كه چيزي را از دست نداده است، به رستوران رفتم. خلوت رستوران، سكوت كتابخانه مسجد اعظم قم را تداعي مي كرد. با وجود بسته بودن پنجره های قطار بوی خاک و رنگ غبار در فضای داخل قطار حس می شد. یعنی از کویرهای اطراف یزد می گذشتیم. ساعتي بعد، با چهار جوان نجيب تهراني هم صحبت شده بودم. آن شب، ميز شام مجلّل جوانان بالاشهر تهراني، به قسمتي از يك اعتكاف دانشجويي ماه رمضاني تبديل شده بود. انس و قرابت شدیدی میان ما برقرار شده بود. آن شب مدل موی آنان هرگز این سؤال را برایم ایجاد نکردکه آیا این بچه ها مسح سر را از لابلای مو های برافراشته بر سر ، انجام می دهند یا پس از پاک سازی روغن و خواباندن موها بر روی خود مو مسح می کنند. و در فرض دوم چگونه این موها شفافیت و برپایی خود را در فواصل کوتاه توقف قطار باز می یابند؟ یکی از آنها می گفت که برای اولین بار در عمرش با یک طلبه صحبت می کند. آرزو می کردم کارگاه های آموزشی فردا و فرداهای حضور در کرمان نیز از صداقت و پویایی گفتگوهای آن شب سرشار باشد. حدود ساعت سه، خلوت سالن رستوران قطار من را پای کتابم نشانده بود.
وقتي به صفحات پاياني آن كتاب «290 صفحه اي» رسيدم، نزديك اذان صبح بود. بايد مهيّاي نماز مي شدم. قطار ايستاد. آن خواب هاي سنگين در برابر فرياد هاي بلند مهماندار هم كوتاه نيامدند ... پس از نماز صبح، درب كوپه همچنان قفل بود!
با طلوع آفتاب، دوباره از رستوران به كوپه آمدم. شايد در سه ساعت باقي مانده تا مقصد استراحت كنم. اندكي گذشت ... يكي از همسفران درب كوپه را باز كرد ...
به مقصد نرسيده، از احساس لذّت بخش اوج روزهاي تبليغي لبريز بودم. به ياد توصيه يكي از بزرگان قم افتادم كه در مشهد به شاگردانشان فرموده بودند: «در راه هم زائر باشيد»!
قطار رأس ساعت مقرّر وارد ايستگاه شد. من براي اولين بار در سرزمين كرمان قدم گذاشتم ...
14 مرداد 1394
قسمت اول
گوشی را برداشتم. شیخ حبیب بود. گفت درب خانه را باز کن تا هر چه دیدنی است آن بینی. اینبار از راننده و «ال نود مؤسسه» خبری نبود. خود شیخ حبیب متواضعانه ساکم را گرفت و بدون معطّلی در ماشینش گذاشت. راه پردیسان تا ایستگاه محمدیه، به کمی وقتمان نبود. غروب بود، به ايستگاه راه آهن نزديك مي شديم. می گویند مرگ حق است و من به طور جدی معتقدم که پراید فقط وسیله است، اما «وسیله فقط» نیست؛ بلکه به طور کلی هیجان چگونه رسیدن به مقصد با جان «آدم» بازی می کند. وقتي كه شیخ حبيب چراغ سفيد رنگ پيشاني قطار را نشان «آدم» داد، فکر جا ماندن از قطار کمی راحتش گذاشت.
به موقع رسيديم. قطار از تهران حركت كرده بود... به مقصد کرمان. به کوپه قدم گذاشتیم. حاج حبيب، طلبه جوان سطح چهار حوزه که لقب «شیخ» را بیشتر می پسندید تا دیگر القاب اعضای هیات علمی دانشگاه ها، در حضور همسفران با آخرين تمجيدهاي خود بدرقه ام كرد و رفت. همه چيز از همين شیخ حبيب و زمینه سازی های او شروع شد و اینکه گفت: تا صبح هر چه می خواهید بپرسید! هیچ وقت چنین «حاج آقا» یی گیرتان نخواهد آمد... و من دانستم که وقتی برای نشستن پای کتابی که به دست گرفته بودم نخواهد ماند.
شده بوديم شش نفر. بهتر بگويم: يك طلبه دركنار چهار مرد ميان سال و يك پيرمرد كه همه، در طرح سؤالات اعتقادی دست به نقد بودند. می گفتند که برخی از این سؤال ها از بدو تولد روزنه ای برای خروج از ذهن نیافته اند. با خود می گفتم که آخه «امتثال امر» که همیشه واجب نیست ...
برخی از سؤال ها سازمان دهنده پاسخ های تفصیلی از سوی خود سؤال کننده بود و برخی از سؤال ها فقط سؤال بود، امّا برخی از سؤال ها مانند لهجه شیرین کرمانی تمام همسفرانم از مسأله ها ی حل نشده یا در شرف حل آنان پرده برمی داشت. کاملا مطابق با سیر نزولی سنوات عمر سؤال کنندگان. از تفسیر آیه «و ما انزل علی الملکین ببابل هاروت و ماروت» گرفته تا هویت ذوالقرنین و قرن های پیش از میلاد مسیح و خلقت آدم (ع). از طریقت و شریعت گرفته تا خدمات غیر شیعیان به خلق و فتح ایران و تفسیر «غلبت الروم». از فلسفه خلقت شیطان و عدالت خدا گرفته تا شفاعت و هویت بهشت و جهنم و رجعت و آخر الزمان. برخی از مسائل فقهی چون کیفیت مسح سر و پا و اسرار رکوع و سجده و عقد دائم و موقت هم بی نصیب نماندند. در گرماگرم بحث متوجه انتساب و ارادت یکی از همسفران به برادران اهل سنت شدم. اهل رمشک بود و می گفت درصدی از ما در فهرج و عده ای در قلعه گنج و منوجان و ریگان و دیگر شهرستان های کرمان پراکنده ایم. دوست شیعه و بمی او می گفت که اهل سنت در تمام شهرهای استان کرمان حضور دارند.
هر چه بحث گرم تر مي شد، دل من بيشتر مي جوشيد ... براي نماز!
فقط گاهي متوجه توقف هاي چند ثانيه اي قطار مي شدم. شب به نيمه نزديك مي شد و اينبار توقف قطار كمي طولاني تر شده بود. ... به گمانم هر شش نفر به سمت در هاي قطار دويديم. مهماندار،كه درب سالن را مي بست، به هيچ يك اجازه خروج نداده و گفت: قطار تا صبح توقف ديگري نخواهد داشت. گلايه ها و خطاب هاي اعتراض آميز و محترمانه به مهماندار فايده اي نداشت. كمي بعد، من مانده بودم و انديشه نگاهي ملتمسانه به رئيس قطاركه شايد چاره اي بسازد. يكباره خود را مخاطب مردي يافتم كه خود را «راننده لوكوموتيو» معرفي مي كرد. با گرفتن شماره تلفن و آدرس كوپه اي كه در آن بوديم، اطمينان داد كه نگذارد نمازمان قضا شود.
به كوپه برگشتم. هنوز يك نفر بيدار بود. در آن خاموشي صدايي از زير پتو مي گفت: « در را قفل كنيد». وقتي ماجراي موافقت با توقف دوباره قطار را گفتم، خاموشي همچنان ادامه يافت! ندایی از درونم فریاد می زد: «لودِدت أنّ لی بکم ألفَ فارس من بنی فِراس بن غنم ...».
مهيّاي نماز مي شدم. مهماندار با ضربه هاي ملايمي بر شيشه كوپه، من را فرا مي خواند. بي اختيار كتابم را برداشته و از كوپه بيرون زدم. مي گفت رئيس قطار او را به خاطر اعلام نكردن وقت نماز توبيخ كرده است؛ عذر مي آورد كه فرياد زدن در سالن قطار موجب سلب آسايش مسافران مي شود ... گوشي تلفنم لرزيد. راننده بود كه تماس مي گرفت. خدا خيرش دهد! به قولش عمل كرده و درب سالن «يك» را گشود. از آرامش عجيبي لبريز شدم. با تمام وجود، حمایت خدا را احساس مي كردم ...
پس از نماز، در راه بازگشت به كوپه، از رستوران قطار و دو سالن ديگر گذشتم. برخورد رئيس و مهمانداران قطار، محترمانه بود. سؤال هايي كه مهمانداران مي پرسيدند نشان مي داد كه از تمام ماجرا خبردار شده اند.
قسمت دوم
چند ضربه اي به شيشه زدم؛ آنقدر كه اگر خواب كسي سنگين نشده باشد، بشنود و در را باز كند ... فايده اي نداشت. نمیدانم یا خفته بودند و یا آنها نیز چنین گفته بودند که «امتثال امر که همیشه واجب نیست». از مهماندار هم خبري نبود.
قدم زنان، مانند كسي كه چيزي را از دست نداده است، به رستوران رفتم. خلوت رستوران، سكوت كتابخانه مسجد اعظم قم را تداعي مي كرد. با وجود بسته بودن پنجره های قطار بوی خاک و رنگ غبار در فضای داخل قطار حس می شد. یعنی از کویرهای اطراف یزد می گذشتیم. ساعتي بعد، با چهار جوان نجيب تهراني هم صحبت شده بودم. آن شب، ميز شام مجلّل جوانان بالاشهر تهراني، به قسمتي از يك اعتكاف دانشجويي ماه رمضاني تبديل شده بود. انس و قرابت شدیدی میان ما برقرار شده بود. آن شب مدل موی آنان هرگز این سؤال را برایم ایجاد نکردکه آیا این بچه ها مسح سر را از لابلای مو های برافراشته بر سر ، انجام می دهند یا پس از پاک سازی روغن و خواباندن موها بر روی خود مو مسح می کنند. و در فرض دوم چگونه این موها شفافیت و برپایی خود را در فواصل کوتاه توقف قطار باز می یابند؟ یکی از آنها می گفت که برای اولین بار در عمرش با یک طلبه صحبت می کند. آرزو می کردم کارگاه های آموزشی فردا و فرداهای حضور در کرمان نیز از صداقت و پویایی گفتگوهای آن شب سرشار باشد. حدود ساعت سه، خلوت سالن رستوران قطار من را پای کتابم نشانده بود.
وقتي به صفحات پاياني آن كتاب «290 صفحه اي» رسيدم، نزديك اذان صبح بود. بايد مهيّاي نماز مي شدم. قطار ايستاد. آن خواب هاي سنگين در برابر فرياد هاي بلند مهماندار هم كوتاه نيامدند ... پس از نماز صبح، درب كوپه همچنان قفل بود!
با طلوع آفتاب، دوباره از رستوران به كوپه آمدم. شايد در سه ساعت باقي مانده تا مقصد استراحت كنم. اندكي گذشت ... يكي از همسفران درب كوپه را باز كرد ...
به مقصد نرسيده، از احساس لذّت بخش اوج روزهاي تبليغي لبريز بودم. به ياد توصيه يكي از بزرگان قم افتادم كه در مشهد به شاگردانشان فرموده بودند: «در راه هم زائر باشيد»!
قطار رأس ساعت مقرّر وارد ايستگاه شد. من براي اولين بار در سرزمين كرمان قدم گذاشتم ...
دسته ها: بی توجهی به نماز ,