شهید...
يكى از شهدا به نام شهيد محمد لطفى داراى يك ويژگى بسيار جالب بود. او يكى دو ساعت مانده به اذان صبح بر مى خاست . يك پارچه مى انداخت روى دوشش و شبيه چوپانان مى شد. او شروع مى كرد به خواندن چند بيت شعر و كم كم همه از خواب بيدار مى شدند و جهت نماز شب آماده مى شدند:
شب خيز كه عاشقان به شب راز كنند
گرد در باب دوست پرواز كنند
هر جا كه درى بود به شب در بندند
الا كه در دوست رابه شب باز كنند
آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كنى هر دو جهانش بخشى
ديوانه تو هر دو جهان را چه كند
بعد از مدتى حسينيه پر از انسان هاى عاشق مى شد و مى ديدى كه آنها مشغول نماز شب و عبادت مى شدند. البته اين اقدام شهيد لطفى اعتراض هيچ كس را در بر نداشت بلكه همه خوشحال هم مى شدند و خدا را شكر مى كردند كه در كنار چنين انسان هاى مخلصى زندگى مى كنند.
يكى از شهدا به نام شهيد محمد لطفى داراى يك ويژگى بسيار جالب بود. او يكى دو ساعت مانده به اذان صبح بر مى خاست . يك پارچه مى انداخت روى دوشش و شبيه چوپانان مى شد. او شروع مى كرد به خواندن چند بيت شعر و كم كم همه از خواب بيدار مى شدند و جهت نماز شب آماده مى شدند:
شب خيز كه عاشقان به شب راز كنند
گرد در باب دوست پرواز كنند
هر جا كه درى بود به شب در بندند
الا كه در دوست رابه شب باز كنند
آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كنى هر دو جهانش بخشى
ديوانه تو هر دو جهان را چه كند
بعد از مدتى حسينيه پر از انسان هاى عاشق مى شد و مى ديدى كه آنها مشغول نماز شب و عبادت مى شدند. البته اين اقدام شهيد لطفى اعتراض هيچ كس را در بر نداشت بلكه همه خوشحال هم مى شدند و خدا را شكر مى كردند كه در كنار چنين انسان هاى مخلصى زندگى مى كنند.