■ کار استثنائی از کودک استثنائی<br />
سال اول خدمتم بود. من بايد در مدرسه ي كودكان استثنايي يك روستاي كوچك از توابع شهر دهاقان به دانش آموزان كم توان ذهني خدمت مي كردم. كلاسم دو پايه بود. سه نفر پايه ي آمادگي و سه نفر پايه ي سوم. نوآموزان پايه ي آمادگي را به صورت نيم دايره دور ميز كوچكي قرار دادم و دانش آموزان پايه ي سوم را طرف ديگر كلاس. بچه هاي پايه ي سوم از نظر قد و هيكل خيلي درشت و بزرگ بودند و اگر كسي از بيرون مي آمد فكر مي كرد آن ها مقطع دبيرستان هستند و برعكس، نوآموزان آمادگي بسيار كوچك و ريزميزه بودند. نمي دانستم چه كار كنم. در كلاس قدم زدم و با خود انديشيدم كه رفتارم را براساس اين دو گروه چگونه بايد تنظيم كنم؟<br />
<br />
نگاه بچه ها و سكوت فضاي كلاس، بر دلم سنگيني مي كرد. سرانجام پس از چند دقيقه سخنم را با اين شعر آغاز كردم:<br />
<br />
«به نام خدا بسم الله<br />
<br />
مشكل گشا بسم الله<br />
<br />
داريم بر لب خود<br />
<br />
در هر كجا بسم الله<br />
<br />
خود را معرفي كردم و از آن ها خواستم تا خود را معرفي كنند. نفر آخر، پسري بود با صورتي آفتاب سوخته، خجالتي و كم رو. از جا برخاست. نامش را به سختي بر زبان آورد. مثل اين كه لكنت داشت. گفته هايش به راحتي درك نمي شد. بدنش مي لرزيد. تمام حواسم به او بود كه فهميدم بچه ها مي خندند و مي گويند: «حسن سياه، حسن سياه....<br />
ادامه داستان در    <a href=http://yon.ir/mvjgP '>■ کار استثنائی از کودک استثنائی
سال اول خدمتم بود. من بايد در مدرسه ي كودكان استثنايي يك روستاي كوچك از توابع شهر دهاقان به دانش آموزان كم توان ذهني خدمت مي كردم. كلاسم دو پايه بود. سه نفر پايه ي آمادگي و سه نفر پايه ي سوم. نوآموزان پايه ي آمادگي را به صورت نيم دايره دور ميز كوچكي قرار دادم و دانش آموزان پايه ي سوم را طرف ديگر كلاس. بچه هاي پايه ي سوم از نظر قد و هيكل خيلي درشت و بزرگ بودند و اگر كسي از بيرون مي آمد فكر مي كرد آن ها مقطع دبيرستان هستند و برعكس، نوآموزان آمادگي بسيار كوچك و ريزميزه بودند. نمي دانستم چه كار كنم. در كلاس قدم زدم و با خود انديشيدم كه رفتارم را براساس اين دو گروه چگونه بايد تنظيم كنم؟

نگاه بچه ها و سكوت فضاي كلاس، بر دلم سنگيني مي كرد. سرانجام پس از چند دقيقه سخنم را با اين شعر آغاز كردم:

«به نام خدا بسم الله

مشكل گشا بسم الله

داريم بر لب خود

در هر كجا بسم الله

خود را معرفي كردم و از آن ها خواستم تا خود را معرفي كنند. نفر آخر، پسري بود با صورتي آفتاب سوخته، خجالتي و كم رو. از جا برخاست. نامش را به سختي بر زبان آورد. مثل اين كه لكنت داشت. گفته هايش به راحتي درك نمي شد. بدنش مي لرزيد. تمام حواسم به او بود كه فهميدم بچه ها مي خندند و مي گويند: «حسن سياه، حسن سياه....
ادامه داستان در http://yon.ir/mvjgP

مدیر  قنوتخبر . لینک . به قلم مدیر قنوت در 24 اردیبهشت 1398 ساعت 15:41

x
ورود به سیستم
ورودثبت نام