بسم الله الرحمن الرحیم

داستان کوتاه :

چادر گل گلی من
همیشه نماز اولیها مثل کلاس اولیها حس تازه ای دارند. آخه من هم نماز اولی هستم. برای اولین بار حس عجیبی دارم. خیلی برام جالبه .
مامانم ، رفت تو اتاق و یه چیزی با خودش آورد و به من گفت : چشمها بسته . من هم چشمام را بستم . گفت : حالا باز کن . وقتی چشمام را باز کردم ، دیدم مامانم برای اولین بار یه چادر و مهر و تسبیح و عطر ، برام خریده. یه چادر گل گلی .
از خوشحالی داشتم پرواز می کردم. چون مامانم هر وقت می خواست نماز بخونه ، از همین چادر سرش می کرد. من هم این چادر را خیلی دوست داشتم.
چادر را که دیدم ، با خوشحالی گفتم ، آخ جون چقدر قشنگه . اینها مال منه ؟ گفت : بله دخترم. آخه تو دیگه نماز اولی شدی ، بزرگ شدی ، خانم شدی.
من هم با تمام وجود چادر را از مامانم گرفتم و حسابی کیف کردم. آروم دستهاش را گرفتم و برای اولین بار بوسیدم و ازش تشکر کردم.
مامانم گفت : آفرین دخترم ، حالا بگو ببینم ، می دونی چرا باید نماز بخونیم ؟ گفتم : نه .
گفت : یه جور دیگه می پرسم : الان تو چرا دستهای منو بوسیدی ؟ گفتم : چون برای من زحمت کشیدی ، چادر خریدی .
گفت : آفرین دخترم ما هم نماز می خونیم تا از خدا به خاطر نعمت هایی که به ما داده ، تشکر کنیم.
نعمت چشم ، دست ، عقل ، سلامتی ، پدر و مادر ، این همه غذاها و میوه های خوشمزه . اگه اینها نبود ما چیکار می کردیم ؟ گفتم : بله . راست میگی .
اینجا بود که برای اولین بار فهمیدم که دلیل نماز ، اینه که خدا به ما نعمت های زیادی داده.
چادر را سرم کردم. رفتم جلو آینه و خانم شدن خودم را دیدم.
من امروز برای اولین بار حس کردم که خدا من را خیلی دوست داره.


نوشته . لینک . به قلم هادی مرادی در 25 بهمن 1396 ساعت 18:55

x
ورود به سیستم
ورودثبت نام