راز مگوي نماز

راز مگوي نماز

از چشمان من، در مسير جنون، نگاهي راه کشيده است که سويي از جاده اي بي نهايت را امتداد مي دهد و از دستانم طربي مي بارد که عشق را در صفحه مبهم ديدار به تاراج مي گذارد. من از تبار لاله هاي وحشي ام و ناز بوهاي بنفش آورده ام. در کوله بارم سجاده اي دارم که تا مرز مقدس سکوت و رهايي گسترانيده شده و آرزوهايي که از قد آسمان هم بزرگ تر است. من از گوش هايم، گوشواره هايي آويخته ام که در ولوله نجواهايم، رنگ د ...

از چشمان من، در مسير جنون، نگاهي راه کشيده است که سويي از جاده اي بي نهايت را امتداد مي دهد و از دستانم طربي مي بارد که عشق را در صفحه مبهم ديدار به تاراج مي گذارد.

من از تبار لاله هاي وحشي ام و ناز بوهاي بنفش آورده ام. در کوله بارم سجاده اي دارم که تا مرز مقدس سکوت و رهايي گسترانيده شده و آرزوهايي که از قد آسمان هم بزرگ تر است. من از گوش هايم، گوشواره هايي آويخته ام که در ولوله نجواهايم، رنگ دلواپسي هاي پاييزي را بزدايد و در حنجره ام، بغضي کاشته ام که در ميان خواهش هاي ناله اندود من برويد.

من در گونه هايم اشک هايي را به پرواز درآوردم که مساحت چين خورده آيينه ها را صيقل بخشد و در شمار ثانيه ها رنج بي کسي ها را بيفشاند.

من از کوچه هاي سبز باران، نماز چيده ام. من در سبد سرخ زندگي اشک و آه ريخته ام و براي شکستن سکوت سنگين شب، التهابي از جنس اقاقي هاي عاشق آورده ام.

من در روح زبانم، سخني را دميده ام که ثانيه به ثانيه تو را صدا مي زند و در آغوش دستانم، قلمي را مي فشارم که کلمه به کلمه تو را مي نويسد. از دريچه هاي قلبم نمازي جوانه زده است که راز مگويي را لبخند مي زند و از تمامي روزنه هاي تنم چشمه اي جاري است که از وجود نامتناهي تو مي جوشد.

من در تبسم هاي فانوس، طلوعي را نقاشي کرده ام که آغازِ با تو بودن را در آن تجربه کنم.

من از شکاف ارغواني احساس، تو را در گلوي خشکيده نماز، پيدا کرده ام و من فهميده ام که تو تنها راز مگوي نمازي.