محسن و نمازهای آخرش
همقدم با شهید وزوایی؛ وقتی که محسن نگاهش کرد و گفت که منم دیگر باید بروم دلش هری ریخت. آخر می دانست که پیش بینی های محسن در این مسائل ردخور ندارد. وقتی می خواست برای نماز قامت ببندد با شانه کوچکی که در جیب پیراهنش بود موها و محاسنش را خوب شانه می کرد و مدام در آینه جیبی اش نگاه می کرد تا مرتب باشد. آن روز هم مثل همه روزهای دیگر محسن مشغول مرتب کردن موهایش بود و او هم مشغول تماشا. عادتشان ...
همقدم با شهید وزوایی؛
وقتی که محسن نگاهش کرد و گفت که منم دیگر باید بروم دلش هری ریخت. آخر می دانست که پیش بینی های محسن در این مسائل ردخور ندارد.
وقتی می خواست برای نماز قامت ببندد با شانه کوچکی که در جیب پیراهنش بود موها و محاسنش را خوب شانه می کرد و مدام در آینه جیبی اش نگاه می کرد تا مرتب باشد. آن روز هم مثل همه روزهای دیگر محسن مشغول مرتب کردن موهایش بود و او هم مشغول تماشا.
عادتشان شده بود دیگر؛ محسن آماده در محضر رفتن می شد و او هم مشغول تماشای این حضور و در دل به خدا احسنت می گفت برای این خلقتش.
آن روز محسن از توی آینه نگاهش به او افتاد و گفت: داداشی منم دیگه رفتنی شدم مطمئنم که این ساعت ها ساعت های آخره.
دلش هری ریخت، می دانست که محسن وقتی درباره این مسائل حرفی می زند، دیگر رد خور ندارد. یاد حرف های اینچنینی دیگرش افتاد و…
۱٫ شهید محسن وزوایی، فرمانده گردان حبیب بن مظاهر لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) (این لشکر از رزمندگان استان تهران تشکیل شده بود) که در دهم اردیبهشت سال ۶۱ در عملیات الی بیت المقدس به درجه رفیع شهادت نایل شد.
۲٫ برگرفته از کتاب ققنوس فاتح.