منزل معرفت
مي شنوم، مي شنوم؛ همه چيز صولت بيکران او را فرياد مي زنند؛ ليکن همه چيز را نمي شنوم، همه چيز را نمي بينم پرش هستي من تا همين جاست، بايست... بايست... اي نماز! خاک را مي بوسم، کوه ها و درياها را مي بوسم، که در همه او را مي بينم و عطر مقدّس او را مي بويم. اي نفْس! خم شو و به آن سنگريزه بنگر؛ ببين که او را مي بيني. سر بچرخان، باز هم او را مي بيني. و حالا به وجود دلباخته من بنگر باز هم او را خواهي د ...
مي شنوم، مي شنوم؛ همه چيز صولت بيکران او را فرياد مي زنند؛ ليکن همه چيز را نمي شنوم، همه چيز را نمي بينم پرش هستي من تا همين جاست، بايست... بايست...
اي نماز! خاک را مي بوسم، کوه ها و درياها را مي بوسم، که در همه او را مي بينم و عطر مقدّس او را مي بويم. اي نفْس! خم شو و به آن سنگريزه بنگر؛ ببين که او را مي بيني. سر بچرخان، باز هم او را مي بيني. و حالا به وجود دلباخته من بنگر باز هم او را خواهي ديد؛ اين بار شفاف تر از هميشه او را در قلب من مي بيني. ببين و به سجده بيفت. ببين و با تَريِ حضورش غسل کن و پاک شو.
اي نماز! اي آن که آينه زنگار گرفته وجودم را صيقل زدي و چشم هايم را براي ديدنش بينا ساختي.
اي نماز! درياي مقدس! با کشف تو بهار زندگي من و بودن من آغاز شد! به راستي که تو قشنگ ترين و کامل ترين تجلي معرفت خداوندي.
اگر بداني همه جا پر از وجود مطلق اوست، آفتاب حقيقت پرتوهايش را از روزنه هاي قلبت به درون مي تاباند. احساس مي کنم روزنه هاي قلبم باز است؛ اما قادر نيستم چيزي به زبان بياورم. فقط کنار تو، بي فاصله مي نشينم و سرم را بر زانوانم مي نهم و بي آن که سخني بگويم مي گريم...