تلاش برای رسیدن
از جنگل تاريک و دهشتناک دنيا گذشتم. وابستگي هايم را بر دوش شب بار کردم و نفسم را از گرداب ظلمت بيرون کشيدم. محبت دنيا را به دلگرمي تو به باد سپردم. آن گاه سرم را حلقه کردم و بر در خانه معشوق کوبيدم. آري به راستي که تو، پشتوانه تمامي رها شدنم بودي. مي دانم که جهان نمي توانست و نمي تواند بيشه اي تاريک و مهيب باشد که ناف حيات من به رَحِم او بسته بوده است. زيبايي هايش قرار نبوده است قفس روح و جسم من ب ...
از جنگل تاريک و دهشتناک دنيا گذشتم. وابستگي هايم را بر دوش شب بار کردم و نفسم را از گرداب ظلمت بيرون کشيدم. محبت دنيا را به دلگرمي تو به باد سپردم. آن گاه سرم را حلقه کردم و بر در خانه معشوق کوبيدم. آري به راستي که تو، پشتوانه تمامي رها شدنم بودي. مي دانم که جهان نمي توانست و نمي تواند بيشه اي تاريک و مهيب باشد که ناف حيات من به رَحِم او بسته بوده است. زيبايي هايش قرار نبوده است قفس روح و جسم من باشند که نوازشگر روح و روانم شده اند. نفسم نمي توانست باتلاق زشتي ها باشد که لازمه زيستنم گرديده است. هر چه هست و نيست زيباست. زماني دنيا زشت بود که من پوچ و بي هدف، در قلب اين هستي، چون چارپايان مشغول چرخيدن بودم. دنيا و فريبندگي هايش و دلبستگي هايش و زيبايي هايش نمي توانند مانع ابدي در برابر من براي رسيدن به معشوق ديرينه ام باشند. اگر مانع باشند، موانع کوتاهي بيش نيستند که با قدم همت مي توان آسان از رويشان پريد.
اي نماز! اکنون که بر بال هاي خلوص تو مي نشينم و به او مي انديشم، در مي يابم که چقدر با جايگاهم غريبه ام. پس وجود روحاني تو را در نزد معشوق شفيع قرار مي دهم و او را به زيبايي تو سوگند مي دهم که مرا به نزد خود بالا ببرد. به راستي اگر شفاعت وجود قدسي تو نبود، وجود حاجتمند من هيچ گاه بر زبان جاري نمي شد و شايد براي هميشه در زواياي تاريک قلبم مدفون مي ماند.
اي نماز! درختي که بي بار و خشکيده باشد، يا شاخ هايش را باد مي شکند، يا مي سوزانند و خاکسترش مي کنند و يا مي پوسد و خاک مي شود. وقتي که درختان بارور سر به آسمان مي کشند و براي چشيدن لذت آفتاب دهان مي گشايند، او در خود مچاله مي شود؛ زيرا ذره اي از طعم آفتاب را نمي فهمد. وقتي که درختانِ تر، گيسوان سرسبزشان را زير باران رحمت خداوند مي شويند و مشتاقانه از آن مي نوشند، قطره اي از آن به درخت خشکيده نمي رسد، اي نماز! اي ستون برافراشته مقدس! دستان حاجتمند مرا بنگر و نيز سهم جويي مرا از يک معراج، يک وصال و از آن چه که بايد.
حال بال هايم را مي گشايم و وجودم را به درياي بي کران معنويت مي سپارم.