نمازی که با حضور قلب نباشد، قبول نمی شود.
یاد نعمت های خدا که می افتاد، سجده می کرد! علی که به دنیا آمد، مادرش، شهربانو از دنیا رفت. کنیزی بزرگش می کرد. صدایش می زد «مادر». هیچ کس نمی دانست که او مادر واقعی اش نیست. غذا می خورد، جدای از مادرش. گفتند «تو که این قدر به مادرت احترام می گذاری و به او محبت می کنی، ما ندیدیم با او سر یک سفره بنیشینی.» گفت «می ترسم دست به لقمه ای بزنم که مادرم می خواهد بردارد. ...
یاد نعمت های خدا که می افتاد، سجده می کرد!
علی که به دنیا آمد، مادرش، شهربانو از دنیا رفت. کنیزی بزرگش می کرد. صدایش می زد «مادر». هیچ کس نمی دانست که او مادر واقعی اش نیست.
غذا می خورد، جدای از مادرش. گفتند «تو که این قدر به مادرت احترام می گذاری و به او محبت می کنی، ما ندیدیم با او سر یک سفره بنیشینی.» گفت «می ترسم دست به لقمه ای بزنم که مادرم می خواهد بردارد.» خواست ازدواج کند، فاطمه، دختر عمویش (امام حسن) را انتخاب کرد. اولین عروس و داماد هاشمی بودند، هر دو از بچه های امیرالمؤمنین.
یاد نعمت های خدا که می افتاد، سجده می کرد. بعد از نماز سجده می کرد. دو نفر را که آشتی می داد، سجده می کرد. به خاطر همین به او می گفتند: «سجاد».
پانصد درخت نخل کاشته بود. هر شب می رفت پای هر کدام، دو رکعت نماز می خواند.
می گفت: «خدایا! عبادت ام از ترس عذاب تو برای ثواب نیست، فقط به این خاطر است که تو شایسته عبادت کردنی.»
چندبار خدمتکارش را صدا زد، جوابی نشنید، دوباره صدایش زد، آمد. گفت «مگر صدای مرا نشنیدی؟» گفت «می شنیدم اما خیالم راحت بود که شما دعوایم نمی کنید.» گفت «خدایا! شکرت که خدمت کارانم از دست من در امانند.»
ایستاده بود، نماز می خواند. عبا از یک طرف شانه اش افتاد. درستش نکرد. نمازش که تمام شد، یکی از دوستانش گفت «چرا عبایت را درست نکردی؟» گفت «می دانی در برابر چه کسی بودم؟! نمازی که با حضور قلب نباشد، قبول نمی شود.»
«نمازی که با حضور قلب نباشد، قبول نمی شود.»
با صدای بلند قرآن می خواند. صدایش را که توی کوچه می شنیدند، پست در می ایستادند، گوش می دادند. قرآن خواندش که تمام می شد، در کوچه دیگر جایی برای راه رفتن نبود.
رفتند پیش کنیزش، گفتند «از زندگی آقا برایمان بگو.» گفت «کوتاه یا مفصل؟» گفتند «کوتاه و مختصر» گفت «فقط این را به شما بگویم که هیچ روزی برایش غذا آماده نکردم و هیچ شبی برایش رختخواب پهن نکردم. چون همیشه روزها روزه بود و شب ها، مشغول دعا و نماز.»
از عبادت زیاد، ضعیف شده بود و لاغر. باد که می آمد، تکانش می داد. جابر آمد پیشش. گفت «تو خودت می دانی که خداوند، بهشت را برای شما و برای دوستانتان خلق کرده و جهنم را برای دشمنانتان. پس چرا این قدر خودت را به زحمت می اندازی؟» سرش را به زیر انداخت. گفت «مگر نباید بنده شکرگزار خدا باشم؟!»
می گفت «باید امانت را به صاحبش برگرداند. به خدا قسم! اگر قاتل پدرم، همان شمشیری را که پدرم را با آن کشت به من امانت دهد، به او برمی گردانم.»
مجلسی برپاد شده بود. علی پسر حسین و عمر پسر عبدالعزیز حاکم مدینه، هم بودند. علی که از جلسه بیرون رفت، عمر رو کرد به حاضران و گفت «چه کسی شریف ترین مردم است؟» همه گفتند «تو هستی!» گفت «نه! این طور نیست. شریف ترین مردم همانی بود که الان از مجلس ما بیرون رفت. همه مردم دوست دارند با او باشند و او به هیچ کس وابسته نیست»
دست هایش را بلند می کرد برای دعا. می گفت «خدایا! تا وقتی که عمرم را در راه اطاعت از فرمان تو به کار می برم به من عمر بده، آن گاه که عمرم چراگاه شیطان شد، مرا بمیران.»
منبع: نشریه خانه خوبان، سمیه مصطفی پور