سجده بر صابون
در يكي از روزهاي پاييزي سال تحصيلي79-78، به يكي از مدارس ابتدايي دخترانه رفته بودم، دانش آموزان مشغول اقامه نمازظهر و عصر بودند. ناظم مدرسه در برپايي نماز نظارت مي كرد و ظاهراً متوجه حضور من نبود. دانش آموزان مرتب و منظم با چادرهاي سفيد مثل فرشتگان، پاك و معصوم، با خداي خود راز و نياز مي كردند. من هم نظاره گر اين همه پاكي و اخلاص شدم. ناگهان ناظم مدرسه مثل اين كه متوجه چيزي شده باشد به داخل يكي ...
در يكي از روزهاي پاييزي سال تحصيلي79-78، به يكي از مدارس ابتدايي دخترانه رفته بودم، دانش آموزان مشغول اقامه نمازظهر و عصر بودند. ناظم مدرسه در برپايي نماز نظارت مي كرد و ظاهراً متوجه حضور من نبود. دانش آموزان مرتب و منظم با چادرهاي سفيد مثل فرشتگان، پاك و معصوم، با خداي خود راز و نياز مي كردند. من هم نظاره گر اين همه پاكي و اخلاص شدم.
ناگهان ناظم مدرسه مثل اين كه متوجه چيزي شده باشد به داخل يكي از صف ها رفت و با خط كش بلندي كه در دست داشت، به پشت يكي از دانش آموزان درحال ركوع، ضربه محكمي زد. من تعجب كردم، ولي او مجدداً هنگام سجده اين كار را با عصبانيت تكرار كرد.
به آرامي جلو رفتم و هرچه دقت كردم علت تنبيه را نفهميدم. دانش آموز كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، عكس العملي از خود نشان نداد و همچنان خالصانه مشغول ادامه نماز شد و سرانجام همراه با ساير دانش آموزان نماز را به پايان رساند.
سپس رو به طرف ناظم كرد و درحالي كه بغض گلويش را مي فشرد، پرسيد: «خانم، براي چي مرا زديد؟ مگر چه اشتباهي در نماز داشتم.» ناظم گفت: «بچه پررو، تازه مي پرسي چرا زدم؟! با صابون نماز مي خواني؟ مثل كلاغي كه به صابون نوك مي زند روي آن سجده مي كني.»
دانش آموز درحالي كه سنگ قشنگ سبز رنگ و خوش صيقلي در دست داشت، با تعجب نشان داد و گفت: «خانم، اين سنگ است كه به جاي مهر استفاده كردم!»
خانم ناظم كه تازه متوجه اشتباه خود شده بود، حيرت زده و درحالي كه رنگ به چهره نداشت، گفت: «مجبوري با سنگ نماز بخواني، مگر ما اين همه مهر براي شما آماده نكرده ايم.» سپس رو به من كرد و شروع به عذرخواهي كرد. دانش آموزان به كلاس رفتند. من در حضور ناظم از آن دانش آموز دلجويي كردم. از او پرسيدم: «اين سنگ خوش رنگ و زيبا را از كجا آوردي؟» او گفت: «تابستان گذشته براي ديدن اقوام به شهرستان داراب در استان فارس رفته بوديم و من اين سنگ را هنگام گردش در يكي از جاهاي تفريحي و ديدني نزديك آن شهر به نام چشمه گلابي پيدا كردم. چون به نظرم سنگ زيبا و جالبي آمد به جاي مهر نماز از آن استفاده مي كنم. امروز هم با خودم به مدرسه آوردم ولي نمي دانستم كه اين طوري مي شود.» به او گفتم: «تو دختر زرنگ و باهوشي هستي، چون به آفريده هاي خدا خوب توجه مي كني و نشانه اش پيدا كردن اين سنگ زيباست. باتوجه به اين كه در كلاس چهارم درس مي خواني زماني كه در درس علوم به بحث سنگ ها رسيديد هم مي تواني از آن استفاده كني.»
خاطره ای شیرین از یک معلم