شيطنت خواهر کوچولو
اولين نمازم را در شش سالگي خواندم. نماز عصر بود. دو ماهي ميشد که بهطور شبانه روز زحمت کشيده بودم و طرز خواندن صحيح نماز را ياد گرفته بودم. آن روز دلهره عجيبي داشتم. مي ترسيدم که مبادا وسط نماز ذکري يا آيه اي از يادم برود. تا نيّت کردم احساس خوبي به من دست داد. چه قدر شيرين و زيبا بود. يک جور خاصّي بودم. آيات همين طور يکي پس از ديگري بر زبانم جاري مي شد و ...
اولين نمازم را در شش سالگي خواندم. نماز عصر بود. دو ماهي ميشد که بهطور شبانه روز زحمت کشيده بودم و طرز خواندن صحيح نماز را ياد گرفته بودم.
آن روز دلهره عجيبي داشتم. مي ترسيدم که مبادا وسط نماز ذکري يا آيه اي از يادم برود. تا نيّت کردم احساس خوبي به من دست داد. چه قدر شيرين و زيبا بود. يک جور خاصّي بودم. آيات همين طور يکي پس از ديگري بر زبانم جاري مي شد و رکوع و سجود و...
پس از نماز آرام روي سجاده نشسته بودم که ناگهان صداي شکستن اشيايي به گوشم رسيد و به همراه آن دردي در پشتم احساس کردم، صداي گريه ام به هوا برخاست. پدرم که بيرون نشسته بود و گاهگاهي به داخل سرک مي کشيد و مواظب من بود به طرفم دويد و مرا از روي جانماز بلند کرد و تکّه هاي شکسته نعلبکي را از پشتم جمع کرد.
خواهر کوچولوي شيطانم تمام نعلبکيها را روي کمرم شکسته بود تا بخندد؛ولي شيطنت او مرا تا دو روز از خواندن نماز محروم کرد.