
سجدههای پدربزرگم
سجدههای پدربزرگم سجدههایمان را با لکنتِ شیرینِ کودکی آغاز کردیم... میانِ انبوهِ لباسهای رنگارنگِ نماز، خودمان را به آغوش گرمش رساندیم. پدربزرگ، همانجا که همیشه منتظرمان میایستاد؛ با چشمانی مهربان و دستانی گشوده. نماز جماعت در خانواده؛ سنتی مقدس پدربزرگ جان، امروز همه با هم پشتِ سرت نماز خواندیم! من و زهرا، تاتا، مامان و خاله..."* ...
سجدههای پدربزرگم
سجدههایمان را با لکنتِ شیرینِ کودکی آغاز کردیم... میانِ انبوهِ لباسهای رنگارنگِ نماز، خودمان را به آغوش گرمش رساندیم. پدربزرگ، همانجا که همیشه منتظرمان میایستاد؛ با چشمانی مهربان و دستانی گشوده.
نماز جماعت در خانواده؛ سنتی مقدس
پدربزرگ جان، امروز همه با هم پشتِ سرت نماز خواندیم! من و زهرا، تاتا، مامان و خاله..."*
لبخندش گل کرد... همان لبخندِ آشنایی که دنیا را برایم زیباتر میکرد. ما را به سینهاش چسباند؛ گویی قلبِ بزرگش میخواست همهی وجودمان را در خود جای دهد.
*"خدا قبول کنه، عزیزانم... و یادتان نرود بعد از نماز، سجدهی شکر..."*
زهرا زیر لب خندید: هرگز فراموش نمیکنیم، پدربزرگ! من و حورا همیشه بعد از نماز، سجدهی شکر میکنیم!
تسبیح، ذکر و خاطرهای فراموشنشدنی
دو بوسهی ناز بر گونههایش نشاندیم و مثلِ دو آهوی گریز پای، از آغوشش گریختیم تا به بازیهای کودکانهمان برسیم. او اما همانجا ماند؛ با تسبیحی که میان انگشتانش میچرخید و زمزمه ی تسبیحات حضرت زهرا (س) که با نسیمِ عصرگاهی آمیخته میشد.
و امروز...
هر بار که از سجدهی شکر سر برمیدارم، آن روزها در خاطرم زنده میشود. چشمانم به عکسِ او روی دیوار میافتد و من میدانم که پشتِ آن قابِ ساده، دنیایی از عطرِ بهارنارنج و یادهای مقدس نهفته است...
یادش گرامی
*خاطرهای از خانم حورا، نوهی شهید والامقام حاج عبدالامیر سبلینی، همرزم شهید سید حسن نصرالله