سفر به روشنایی دل
"به نام شاهد خطاپوش" چگونه نوازم ساز ناز دل را؟ به آواز راز و به فریاد نیاز،به مضر ...
"به نام شاهد خطاپوش"
چگونه نوازم ساز ناز دل را؟
به آواز راز و به فریاد نیاز،به مضراب عشق!
راه پررنگ است و هم در بند سیاه، پس چگونه توان سفر کردن؟
سر و روی خویش بشویم و وجود از هر آلایشی برهانم، دست به پیرایش جامهی شوخگن نهم تا از زندان تهیدست نروم.
در این روزگار فقر و غنا دل از آمال و آلام بربندم و ایام وصال تو را یاد آورم!
به پسافکند روزها امید دهم، یاری داریم بس قریب و غریب، قریب زان سو که او میکشد و غریب چون ما نمیکوشیم!
چه کسی هست که زشتیهایمان را میپوشاند برای این که دوستمان دارد و اوست همان یار دیرینهی ما، معشوقی که عاشق بود و هست و نمیدانم در کدامین بحر ظلمت غرقهایم که یار خویش ز یاد بردهایم؟!
روحی سپیدمان بخشید و کنون ما را چه شده است که به هزاران رنگ چنانش ساختیم که سیاهی مینماید وبس!
بینهایت است این کویر، میدانم، لکن هنوز رویایی پیش چشمان نابینا سوسو میکند و سپیدی مرا یاد میآورد، میبینم! اما هر چه دست میاندازم به نور نمیرسم، مدخل این روشنایی کجاست؟ به کدامین سو روم که پایان سرگردانی من است؟
نمیدانم میدانم که خواهمش یافت به رکعتهای بندگی، به سجود عشق و به دستان خالیام که همچو شاخ برهنه برآوردهام تا دستانم را بگیرد یار!