آخرین لبخند
سر سجاده اش نششته و نگاهش را روی تربت کربلا دوخته بود و آرام زیر لب در حال گفتن ذکر بود. لحظاتی آرام میگیرد و سکوت در اتاق حاکم می شود. سید به فکر فرو رفته بود. در حال مرور خاطرات از کودکی تا جوانی و از جوانی تا کهنسالی. تنش خسته بود و احساس می کردی تمام زخم هایی که در همه ی عمر خورده بود یکجا جمع شده بود روی دلش. با این حال طراوت و نشاط لحظه های پیش رویش ...
سر سجاده اش نششته و نگاهش را روی تربت کربلا دوخته بود و آرام زیر لب در حال گفتن ذکر بود. لحظاتی آرام میگیرد و سکوت در اتاق حاکم می شود. سید به فکر فرو رفته بود.
در حال مرور خاطرات از کودکی تا جوانی و از جوانی تا کهنسالی. تنش خسته بود و احساس می کردی تمام زخم هایی که در همه ی عمر خورده بود یکجا جمع شده بود روی دلش. با این حال طراوت و نشاط لحظه های پیش رویش را احساس می کرد. یک مرتبه صدای اذان به گوش رسید. چهره سیدحسن باز شد و لبخندی زد. انگار که تمام غمها و دردهایش بهبود یافته است.
موستوفیان و جهان سوزی هم از راه رسیدند. ساواک آنها را فرستاده تا مرگ سیدحسن را داخل یک استکان چای خلاصه کنند. موستوفیان قوری را بر می دارد و یک استکان کمر باریک را از چای پر می کند. جهان سوزی هم گَرد پاکت کوچکی را درونش خالی می کند و هم می زند. موستوفیان استکان چای را کنار سجاده سیدحسن می گذارد و می گوید: بخور حاج آقا!بخور از دهن نیفته. و قهقهه ای می زند. سید حسن مدرس با آرامش تمام استکان را برمی دارد و بسم الله می گوید چای را با سه جرعه تمام می کند. استکان را کنار پای موستوفیان می گذارد و خیلی آرام بلند می شود و اقامه می گوید و مشغول نماز می شود. موستوفیان برمی گردد و سیگاری روشن می کند و می نشیند روی صندلی کنار پنجره اتاق. سید حسندر حال خواندن نماز است و ساواکی ها منتظر اند زهر کار را یکسره کند؛ اما هرچه زمان می گذرد کامشان تلخ تر می شود. مدرس نماز را تمام می کند و بی هیچ نشانی از ضعف مشغول تسبیحات گفتن است. ساواکی ها کفری شده اند. در برابر مدرس احساس ناتوانی می کنند؛زهر را او خورده است اما تلخی تحقیر را آنها می چشند. موستوفیان طاقت نمی آورد. بلند می شود و سید را از پشت میگیرد و می کوبد روی زمین. عمامه را از سرش باز می کند و می پیچد دور گلویش.جهانسوزی هم دست های مدرس را نگه داشته که تقلا نکند. موستوفیان دو سوی عمامه را محکم می کشد. صدای شهادتین مدرس بلند می شود و نام مولایش علی (علیه السلام) را می برد. چهره اش کبود شده اما اشک می ریزد و نگاهش به در اتاق است. چند لحظه بعد انگار همه تلخی های عمر را شیرینی یک دیدار از بین می برد. سید حسن مدرس آخرین لبخند زندگی اش را می زند و پای سجاده ی نماز شهد شیرین شهادت را می چشد...