نماز خواندن ممنوع
ما را به اردوگاه رمادی منتقل کردند. آن جا جو عجیبی حاکم بود. متأسفانه عده ای نماز نمی خواندند و برای عراقی ها خبرچینی می کردند. روز سوم ورودمان، من در حال نماز بودم که سربازی درون اتاق آمد و با نوک پوتین محکم به ساق پایم زد. واقعاً از شدت درد سوختم؛ اما هر طور بود، نماز را تمام کردم. او با تشر گفت: «چرا بدون اجازه نماز خواندی؟» گفتم: «مگر برای نماز هم باید از تو اجازه بگیر ...
ما را به اردوگاه رمادی منتقل کردند. آن جا جو عجیبی حاکم بود. متأسفانه عده ای نماز نمی خواندند و برای عراقی ها خبرچینی می کردند. روز سوم ورودمان، من در حال نماز بودم که سربازی درون اتاق آمد و با نوک پوتین محکم به ساق پایم زد. واقعاً از شدت درد سوختم؛ اما هر طور بود، نماز را تمام کردم.
او با تشر گفت: «چرا بدون اجازه نماز خواندی؟»
گفتم: «مگر برای نماز هم باید از تو اجازه بگیرم».
گفت: «بله، این جا برای هر کاری باید اجازه بگیرید و نماز خواندن هم ممنوع است.» کمی درنگ کرد و ادامه داد: «مگر شما نماز هم می خوانید؟» گفتم: «بله» گفت: «شما که آتش پرستید.» من هم در جوابش گفتم: «شما هم بت پرستید».
آن قدر عصبانی شد که سیلی محکمی به صورتم زد و بعد پرسید: روزانه چند رکعت نماز می خوانی؟ گفتم: «هفده رکعت» گفت: از حالا باید روزی پنج رکعت نماز بخوانی.
در حالی که از گوشم خون می آمد، مرا رها کرد و رفت. روز بعد دوباره به سراغ من آمد و گفت: «چند رکعت نماز خواندی؟» گفتم: «هفده رکعت» داد زد: «مگر نگفتم بیشتر از پنج رکعت نخوان!» و شروع کرد به کتک زدن من. من هم طاقت نیاوردم و سر او داد زدم و گفتم: «به فرمانده تان گزارش می دهم و از تو به صلیب هم شکایت می کنم». او رفت اما ممانعت ها و کتک هایش قطع نشد؛ دشمن نماز بود.
قصه ی نماز آزادگان، ص 85، خاطره ی محمد درویشی