نام و نام خانوادگی: « اياك نعبد و اياك نستعين »
موج انفجار گرفته بود. همه تنش خونی بود و روى تخت بيمارستان افتاده بود و هيچ چيز يادش نمى آمد. حتى اسم خودش را هم نمى دانست كه بگويد تا ثبت كنند. تنها جمله اى كه از ميان دو لبش بيرون مى آمد: « اياك نعبد و اياك نستعين » بود. پرستار هرچه می پرسید همین جواب را می گرفت. چند روز بعد وقتى به اردوگاه منتقل شدم، خبر آوردند كه بر اثر شدت جراحت و درد، شهيد شده است. تا مدت ها ...
موج انفجار گرفته بود. همه تنش خونی بود و روى تخت بيمارستان افتاده بود و هيچ چيز يادش نمى آمد. حتى اسم خودش را هم نمى دانست كه بگويد تا ثبت كنند. تنها جمله اى كه از ميان دو لبش بيرون مى آمد: « اياك نعبد و اياك نستعين » بود. پرستار هرچه می پرسید همین جواب را می گرفت.
چند روز بعد وقتى به اردوگاه منتقل شدم، خبر آوردند كه بر اثر شدت جراحت و درد، شهيد شده است.
تا مدت ها فکرم را مشغول کرده بود؛ آخر چطور می شود آدم همه چیز را فراموش کند، حتی اسمش را، چیزی از گذشته یادش نباشد و فقط تنها یک جمله را برای خودش نگه دارد. بعدها بیشتر شناختمش. فهمیدم از نوجوانی نماز را اول وقت می خوانده است. از همان اول یک جمله را توی دلش راه داده است: « اياك نعبد و اياك نستعين... »