دست راهب مسیحی رو شد!!!
به دستور خليفه ، مردم نماز خواندند و دعا كردند. به اين اميد كه باران ببارد؛ اما هيچ تغييرى در وضع آب و هوا ايجاد نشد. بيش از چهار ماه بود كه بارانى نباريده بود تا زمين هاى تفتيده و باغ ها سيراب شوند. رودخانه ها هم خشك بودند. كم كم خشكسالى چهره زشت خود رانشان مى داد و قحطى در راه بود. خود را به خليفه رساند و با اصرار و التماس خواست تا او را به حضور بپذيرد. سرانجام موفق شد. - اى خليفه ، ...
به دستور خليفه ، مردم نماز خواندند و دعا كردند. به اين اميد كه باران ببارد؛ اما هيچ تغييرى در وضع آب و هوا ايجاد نشد. بيش از چهار ماه بود كه بارانى نباريده بود تا زمين هاى تفتيده و باغ ها سيراب شوند. رودخانه ها هم خشك بودند. كم كم خشكسالى چهره زشت خود رانشان مى داد و قحطى در راه بود.
خود را به خليفه رساند و با اصرار و التماس خواست تا او را به حضور بپذيرد. سرانجام موفق شد.
- اى خليفه ، تا به حال خشكسالى سراغمان نيامده بود.
- مى گويى چه كنم ؟ دستور دادم تا نماز باران بخوانند و خواندند. ديدى كه نتيجه اى نداشت.
- چاره اى بينديشيد.
كارمان به جايى رسيده كه خدمتكار حسن بن على (عليه السلام) براى من تعيين تكليف مى كند؟
- نه ، تعيين تكليف نيست ، پيشنهاد است.
- بسيار خوب ، پيشنهادت چيست ؟
- امام حسن عسكرى (عليه السلام) را آزاد كنيد تا مشكلات حل شود.
- آزادى او چه ربطى به باريدن باران دارد؟
- اختيار داريد قربان ، كليد حل اين معما نزد اوست. اگر اجازه بفرماييد، يا او را بياورند يا من پيش ايشان بروم.
خليفه كمى فكر كرد. كه او مى تواند اين مشكل را حل كند.
اصلا به خاطر وجود اوست كه زمين در مدار خود مى چرخد و آسمان مي بارد و... نمى خواست قبول كند. هنگامى اصرار خدمتكار امام را ديد، راضى شد تا او را به قصر حكومتى بياورند. امام را كه آوردند، خليفه گفت:
- اى امام بزرگوار، فردا جاثليق ، پيشواى مسيحيان مى خواهد دعا كند تا باران ببارد. اگر همچون گذشته ، دعايش مستجاب شود ديگر اثرى از اسلام نمى ماند و هر روز شاهد پيوستن گروهى از مسلمانان به دين مسيحيت خواهيم بود. امت جدتان را دريابيد كه دارند گمراه مى شوند.
امام حسن عسكرى (عليه السلام)خواست كه فردا هنگام دعاى راهب مسيحى ، او و خدمتكارش پيش آنها باشند و خليفه نيز پذيرفت .
روز بعد، صدها نفر دور جاثليق جمع شده بودند و التماس مى كردند كه دعا كند تا باران ببارد. امام و خدمتكارش ، خود را به جمعيت رساندند. پيشواى مسيحيان دستهايش را بلند كرد و زير لب چيزهايى گفت . در فاصله چند دقيقه ، ابرهايى سياه نمايان شد. امام به خدمتكارش گفت كه خود را به جاثليق برساند و آنچه در دست اوست ، برايش بياورد. خدمتكار بلافاصله خود را به راهب مسيحى رساند و از لاى انگشتان او استخوانى سياه رنگ برداشت و فورا نزد امام حسن عسكرى (عليه السلام) بازگشت . جاثليق كه انتظار چنين چيزى را نداشت ، خواست واكنش نشان دهد؛ اما ترسيد نقشه هايش نقش بر آب شود. از اين رو همان طور دست هايش را سوى آسمان نگاه داشت ؛ اما اين بار بر خلاف چهار ماه قبل ، ابرها كنار رفتند و دوباره آفتاب سوزان از لا به لاى ابرها پديدار شد. مردم آهسته آهسته پراكنده شدند و دنبال كار خود رفتند. خليفه از امام ماجرا را پرسيد و ايشان فرمود:
- اين راهب از كنار قبر يكى از پيامبران استخوانى برداشته بود و اگر استخوان پيامبرى ظاهر شود، باران مى بارد.
به دستور امام ، استخوان را دفن كردند و خليفه خواست تا امام دعا كند و مردم از قحطى نجات پيدا كنند. به فرمان امام حسن عسكرى (عليه السلام) مردم سه روز روزه گرفتند و بعد از آن ، زن و مرد، پير و جوان و حيوانات را در دشتى وسيع جمع كردند. جوانان را از پيران ، كودكان شيرخوار را از مادران و حتى بره ها را از گوسفندان جدا كردند، صداى ناله كودكان گرسنه و ضجه پيران ، و صداى مادران نگران و حتى صداى بره ها بلند شد. امام نماز خواند و دعا كرد گويى زمين و زمان با او دعا را زمزمه مى كردند. دست هاى امام سوى آسمان بلند بود كه ابرهاى سياه از هر سو آمدند. صداى رعد و برق پيچيد و بارانى سيل آسا باريد.