سیلی خوردن برای نماز اول وقت
روزی دایی مرحوم آیتالله حقشناس، او را برای خریدنِ کباب به یکی از کبابفروشیهای نام و نشاندار میفرستد. آن روز ظهر، دایی در تهیّهی ناهار عجله داشت. بنابراین، حاج آقا حقشناس به سرعت به جلوی آن کبابفروشی میرود، تا هرچه سریعتر کباب بگیرد و به مغازهی دایی برساند. امّا آن روز آن کبابفروشی، بیشتر از روزهای دیگر شلوغ بود. در ...
روزی دایی مرحوم آیتالله حقشناس، او را برای خریدنِ کباب به یکی از کبابفروشیهای نام و نشاندار میفرستد. آن روز ظهر، دایی در تهیّهی ناهار عجله داشت. بنابراین، حاج آقا حقشناس به سرعت به جلوی آن کبابفروشی میرود، تا هرچه سریعتر کباب بگیرد و به مغازهی دایی برساند. امّا آن روز آن کبابفروشی، بیشتر از روزهای دیگر شلوغ بود. در انتهای صف میایستد و پس از ده پانزده نفر، نوبت به او میرسد.
در این هنگام، صدای اذان بلند میشود. حالا دیگر وقت نماز شده بود. به کبابفروش میگوید: «الان نوبتم شده است؛ ولی اجازه بده، نوبتم محفوظ بماند و من بروم نمازم را بخوانم و برگردم.»:کبابفروش لجبازی میکند و میگوید: «نه خیر! نمیشود، یا همین الان کبابت را میخری و میبری یا اینکه اگر بروی. دوباره باید در انتهای صف بایستی.»:با این جواب، بدون هیچ اعتراضی به سوی مسجد به راه میافتد.
آیت الله حق شناس نمازها را اقامه میکند و دوباره به کباب فروشی برمیگردد و در انتهای صف میایستد. کبابفروش روی دندهی لج افتاده بود. گاهی نگاهش به این مشتریِ نوجوان و به انتهای صف بازگشتهاش میافتاد. ولی خود را به بیخیالی میزد.
پس از چندین نفر، نوبتش میشود. کبابها را میخرد و به سرعت خودش را به مغازهی دایی میرساند. یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود. خان دایی وقتی این تأخیر را به جهت رفتن به مسجد میبیند. با عصبانیت یک سیلی به گوش حاج آقا حقشناس میخواباند.
آیت الله حقشناس با گونهی سرخ شده میگوید: «دایی جان! اگر میخواهید باز هم میتوانید بزنید. ولی من تقصیری ندارم. من مکلّف هستم در وقتهای نماز، هر کاری دارم رها کنم و بروم نماز را بخوانم.»