آفاق مکبر عشق!
در التهاب سبز مي سوزي و چه زيبا بي قراري! آفتاب وسط آسمان ايستاده و دست ها را مي برد بالا تا گوش افلاک، و اذان شکفته مي شود بر بلنداي تمام گلدسته هاي شهر. دلت مي لرزد! برمي خيزي و مي روي لب حوض. ماهي ها و فواره ها هم اذان مي گويند. وضويي از عشق مي گيري و غرق صحن مسجد مي شوي؟ آه! که چه قدر دلتنگ اين هوا بودي و دلواپس لحظه هاي آبي رويش. آه که چه قدر تشنه سجاده ات بودي و دلت اما دريايي نمي شد و ...
در التهاب سبز مي سوزي و چه زيبا بي قراري!
آفتاب وسط آسمان ايستاده و دست ها را مي برد بالا تا گوش افلاک، و اذان شکفته مي شود بر بلنداي تمام گلدسته هاي شهر. دلت مي لرزد! برمي خيزي و مي روي لب حوض. ماهي ها و فواره ها هم اذان مي گويند. وضويي از عشق مي گيري و غرق صحن مسجد مي شوي؟
آه! که چه قدر دلتنگ اين هوا بودي و دلواپس لحظه هاي آبي رويش. آه که چه قدر تشنه سجاده ات بودي و دلت اما دريايي نمي شد و حالا رسيدي به درياي سجاده کوچک و مهر و تسبيح. سجاده قلبش مي تپد. کسي اقامه اي مي سرايد به ابهت آفاق. مکبر باز تکبير مي گويد و امام شقايق مقتداي ياس هاي محراب مي شود. حسرت افلاکيان زبانه مي کشد و بهشت از خاک ريشه مي گيرد. سپاس و ستايش، شکوفه مي دهد و سوره هاي سبز قد مي کشند و نيلوفرانه مي آويزند به پاي رکوع مناره، و سجده ها سايه در سايه، روشناي خورشيد را و عظمت حضور معبود را چه خوب دريافته اند. حس مي کني زمين ريشه در ابرها دارد. و هر چه بالا مي روي و پل مي زني، خدا نزديک تر مي شود. افلاک از خاک روييده و خاک ريشه در اعماق افلاک مي دواند، وقتي وقت نماز مي شود و اذان بر گلدسته ها مي رويد، تو نيز رفته اي تا با خدا حرف بزني.