کاش بودم
کنار کبوترهاي عاشق زخمي ات نشسته اي. دور تا دورت را ياس هاي خوش رنگ و بو فرا گرفته اند و تو نماز مي گذاري. به سوي روشن ترين نقطه وضوح دست برافراشته اي و دلت آکنده از عطر خالص بندگي است. کاش کنارت بودم تا در قلبم برايت سپري مي ساختم تا اين چنين تيرهاي خشم دشمنان بر وجود مهربانت و بر تن کبوترانت فرود نمي آمد. با تو که باشم مي توانم در آسمان عشق، دريا را به آتش بکشم. غصه جانکاه درون سي ...
کنار کبوترهاي عاشق زخمي ات نشسته اي. دور تا دورت را ياس هاي خوش رنگ و بو فرا گرفته اند و تو نماز مي گذاري.
به سوي روشن ترين نقطه وضوح دست برافراشته اي و دلت آکنده از عطر خالص بندگي است.
کاش کنارت بودم تا در قلبم برايت سپري مي ساختم تا اين چنين تيرهاي خشم دشمنان بر وجود مهربانت و بر تن کبوترانت فرود نمي آمد. با تو که باشم مي توانم در آسمان عشق، دريا را به آتش بکشم.
غصه جانکاه درون سينه ام موج مي زند و مي خواهم فرياد بزنم؛ فريادي که تن تمام دشمنانت را بلرزاند تا شايد کمي فرصت بيابي. براي نماز.